امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل 2) p⁶⁴
با بی حوصلگی روی تخت نشست بخاطر درد پاش از روی تخت نمیتونست بلند بشه تقریبا عصر بود و از صبح نتونسته بود از اتاق بیرون بره و توی سیاه چاله افکارش درگير بود
بودنش توی اين خونه و اینکه با این وضعیت اش نمیتونست جایی بره
پس مجبور بود غرورش رو کنار بزاره و به فکر بچه اش باشه
با وارد شده خانم های به اتاق از افکارش بيرون اومد
خ/ هان : چیزی لازم ندارید
ا،ت روی تخت ساف نشست
ا،ت : چیزی لازم ندارم ولی خیلی حوصلم سر رفته میشه کمک کنيد
برم بیرون از این اتاق
با لحنی که غم خستگی توش معلوم بود تک تک کلماتش رو بع زبون میآورد خانم هان که زن مهربان و با درکی بود کنارش روی تخت نشست
خ/هان : نه متاسفانه آقای کیم گفتم مراقبت باشه با اين وضعيت نمیتونی بلند بشی دخترم تو چرا انقدر غمگین و خسته هستی تو که هنوز سنی نداری و این بچه.....
خانم هان مکثی کرد ا،ت سرش رو پایین انداخت و دستش روی شکمش گذاشت
ا،ت : این بچه دلیل زندگیش منه کسی که من الان بخاطرش اینجا نشستم و زندم همین بچه ست
خ/هان : چرا تو که هنوز سنی نداری
ا،ت که متوجه مهربان اون سن میان سال شد تصمیم گرفت همه چی رو بهش بگه
با هر کلمه که میگفت میشد دردی که کشیده رو توی کلماتش فهميد بعد از تموم شدن حرفش نفس عمیقی کشید و اشک از گوشه چشمش چکید تمام مدت دستش روی شکمش گذاشت بود
با دست دیگرش اشک هاش رو پاک کرد خانم هان دستش روی شونه ا،ت گذاشت
خ/هان : میگزره دخترم زمان همه چی رو حل میکنه و نگران جای که میمونی نباش آقای کیم با اینکه ظاهر بد اخلاقی داره باطن خیلی مهربان
ا،ت لبخند غمگین زد و نگاهش رو به خانم هان داد
ا،ت : آره حتما همینطور میشه کمک کنيد برم حمام باید دوش بگیرم
خ/هان : حتما
ا،ت با کمک خانم هان از روی تخت بلند شد و به سمته حمام رفت
خ/هان : من همينجا منتظر چیزی لازم داشتی صدام کن
__________________________________
بعد از پیچید حوله دوره خودش از حمام بیرون اومد که خانم هان جلوی در حمام منتظر بود و با کمک اون روی تخت نشست
ا،ت نگاهی به چمدانش انداخت که گوشه اتاق گذاشت بود
ا،ت : میشه از توی چمدونم یه دست لباس بهم بدین
خانم هان با لبخند گرمی که روی لبش بود به سمته چمدون رفت و بازش کرد و بعد از برداشتن لباس که مناسب اش بود بلند شد
و لباس رو به سمته ا،ت گرفت و سشوار روی میز کنار تخت گذاشت به سمته در رفت و از اتاق خارج شد
ا،ت لباس اش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد نگاهی به حلقه توی گردنش انداخت و
دوباره اونو زیر لباس اش مخفی کرد......
فصل 2) p⁶⁴
با بی حوصلگی روی تخت نشست بخاطر درد پاش از روی تخت نمیتونست بلند بشه تقریبا عصر بود و از صبح نتونسته بود از اتاق بیرون بره و توی سیاه چاله افکارش درگير بود
بودنش توی اين خونه و اینکه با این وضعیت اش نمیتونست جایی بره
پس مجبور بود غرورش رو کنار بزاره و به فکر بچه اش باشه
با وارد شده خانم های به اتاق از افکارش بيرون اومد
خ/ هان : چیزی لازم ندارید
ا،ت روی تخت ساف نشست
ا،ت : چیزی لازم ندارم ولی خیلی حوصلم سر رفته میشه کمک کنيد
برم بیرون از این اتاق
با لحنی که غم خستگی توش معلوم بود تک تک کلماتش رو بع زبون میآورد خانم هان که زن مهربان و با درکی بود کنارش روی تخت نشست
خ/هان : نه متاسفانه آقای کیم گفتم مراقبت باشه با اين وضعيت نمیتونی بلند بشی دخترم تو چرا انقدر غمگین و خسته هستی تو که هنوز سنی نداری و این بچه.....
خانم هان مکثی کرد ا،ت سرش رو پایین انداخت و دستش روی شکمش گذاشت
ا،ت : این بچه دلیل زندگیش منه کسی که من الان بخاطرش اینجا نشستم و زندم همین بچه ست
خ/هان : چرا تو که هنوز سنی نداری
ا،ت که متوجه مهربان اون سن میان سال شد تصمیم گرفت همه چی رو بهش بگه
با هر کلمه که میگفت میشد دردی که کشیده رو توی کلماتش فهميد بعد از تموم شدن حرفش نفس عمیقی کشید و اشک از گوشه چشمش چکید تمام مدت دستش روی شکمش گذاشت بود
با دست دیگرش اشک هاش رو پاک کرد خانم هان دستش روی شونه ا،ت گذاشت
خ/هان : میگزره دخترم زمان همه چی رو حل میکنه و نگران جای که میمونی نباش آقای کیم با اینکه ظاهر بد اخلاقی داره باطن خیلی مهربان
ا،ت لبخند غمگین زد و نگاهش رو به خانم هان داد
ا،ت : آره حتما همینطور میشه کمک کنيد برم حمام باید دوش بگیرم
خ/هان : حتما
ا،ت با کمک خانم هان از روی تخت بلند شد و به سمته حمام رفت
خ/هان : من همينجا منتظر چیزی لازم داشتی صدام کن
__________________________________
بعد از پیچید حوله دوره خودش از حمام بیرون اومد که خانم هان جلوی در حمام منتظر بود و با کمک اون روی تخت نشست
ا،ت نگاهی به چمدانش انداخت که گوشه اتاق گذاشت بود
ا،ت : میشه از توی چمدونم یه دست لباس بهم بدین
خانم هان با لبخند گرمی که روی لبش بود به سمته چمدون رفت و بازش کرد و بعد از برداشتن لباس که مناسب اش بود بلند شد
و لباس رو به سمته ا،ت گرفت و سشوار روی میز کنار تخت گذاشت به سمته در رفت و از اتاق خارج شد
ا،ت لباس اش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد نگاهی به حلقه توی گردنش انداخت و
دوباره اونو زیر لباس اش مخفی کرد......
- ۱۲.۶k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط