پارت چهارم او انتخاب من است به کسی ربطی ندارد
🖤 پارت چهارم: "او انتخاب من است. به کسی ربطی ندارد."
سه روز از اون شب گذشته بود.
از شب حملهی عصبی، از فریاد رُزا، و از سکوت بیرحمانهای که بعدش در کل عمارت افتاده بود.
دیگه رُزا نبود... کسی نگفت چی شد.
فقط یه جمله از تاتاسامی شنیده شده بود:
ـ دختره خودش خواست زیادی حرف بزنه...
ات هنوز از اتاق جونگکوک بیرون نرفته بود.
اون مرد، خودش مراقبش بود. حتی اجازه نمیداد بقیه خدمتکارا بهش نزدیک شن.
صبح روز چهارم…
در اتاق باز شد.
جونگکوک وارد شد. با کت بلند مشکی، عینک آفتابی، ساعت طلایی، و لبخند سردی که فقط موقع "دستور مرگ" روی لبش مینشست.
نگاهش به ات افتاد که گوشهی تخت، با پتو خودش رو پوشونده بود.
آروم گفت:
ـ بلند شو. وقتشه که همه بدونن کی ملکهی این امپراتوریه.
ات با چشمهای ترسیده گفت:
ـ ق-قربان؟ چی میخواید بگید؟
جونگکوک نزدیک شد. صورتش رو گرفت.
ـ "قربان" تموم شد. از امروز، تو فقط یه خدمتکار نیستی…
ـ تو زنی هستی که من انتخابش کردم.
سالن مرکزی عمارت، پر از افراد مهم بود.
همهی زیرشاخههای مافیا، معاونین، آدمکشها، بادیگاردها، حتی چند مرد با نفوذ سیاسی که همیشه جونگکوک رو دورادور پشتیبانی میکردن.
تا حالا کسی "ات" رو تو این جمع ندیده بود.
وقتی جونگکوک با ات وارد شد، همه سکوت کردن.
اون مرد، ایستاد وسط سالن.
با قدرتی که فقط یه پادشاه واقعی داره، اعلام کرد:
ـ این دختر…
(دست ات رو گرفت و بالا برد)
ـ تنها کسیه که قراره کنار من باشه.
ـ از امروز، با دست خودم تاج رو روی سرش میذارم…
ـ و هرکس مخالفت کنه… بگه منو نمیشناسه.
سکوت.
همه خشکشون زده بود
صدای یکی از مردای مافیا بلند شد. پیرمردی که سالها جونگکوک رو حمایت کرده بود.
ـ با تمام احترامی که برات قائلم، اما این دختر فقط یه خدمتکاره. این بیاحترامی به نظام مافیاست!
جونگکوک لبخند زد…
اون لبخند معروفش…
بعد بدون حرف، به سمت میز رفت، یه لیوان شراب برداشت، آروم جرعهای خورد…
و توی همون حالت، با یه حرکت دستش، اسلحهی یکی از بادیگاردها رو کشید…
و بیهیچ مکثی، تیر رو بین دو چشم مرد شلیک کرد.
همه از جا پریدن.
جونگکوک گفت:
ـ کسی دیگهای هست که بخواد دربارهی انتخاب من نظر بده؟
سکوت.
صدای تاتاسامی، از پشت جمعیت شنیده شد:
ـ زنده باد امپراتور… و ملکهاش...
جونگکوک به ات نگاه کرد.
چشمهاش نرمتر شد… دست دختر رو گرفت، توی گوشش زمزمه کرد:
ـ ترسناکه، نه؟
ـ ولی نترس… چون از امروز، هرکس بهت نگاه چپ کنه…
من زنده نمیذارمش.
همون شب، جونگکوک توی اتاقش، کنار پنجره ایستاده بود. ات نشسته بود روی تخت، ساکت، گیج، خسته…
اون مرد برگشت سمتش.
کامنت چک بشه ❤
سه روز از اون شب گذشته بود.
از شب حملهی عصبی، از فریاد رُزا، و از سکوت بیرحمانهای که بعدش در کل عمارت افتاده بود.
دیگه رُزا نبود... کسی نگفت چی شد.
فقط یه جمله از تاتاسامی شنیده شده بود:
ـ دختره خودش خواست زیادی حرف بزنه...
ات هنوز از اتاق جونگکوک بیرون نرفته بود.
اون مرد، خودش مراقبش بود. حتی اجازه نمیداد بقیه خدمتکارا بهش نزدیک شن.
صبح روز چهارم…
در اتاق باز شد.
جونگکوک وارد شد. با کت بلند مشکی، عینک آفتابی، ساعت طلایی، و لبخند سردی که فقط موقع "دستور مرگ" روی لبش مینشست.
نگاهش به ات افتاد که گوشهی تخت، با پتو خودش رو پوشونده بود.
آروم گفت:
ـ بلند شو. وقتشه که همه بدونن کی ملکهی این امپراتوریه.
ات با چشمهای ترسیده گفت:
ـ ق-قربان؟ چی میخواید بگید؟
جونگکوک نزدیک شد. صورتش رو گرفت.
ـ "قربان" تموم شد. از امروز، تو فقط یه خدمتکار نیستی…
ـ تو زنی هستی که من انتخابش کردم.
سالن مرکزی عمارت، پر از افراد مهم بود.
همهی زیرشاخههای مافیا، معاونین، آدمکشها، بادیگاردها، حتی چند مرد با نفوذ سیاسی که همیشه جونگکوک رو دورادور پشتیبانی میکردن.
تا حالا کسی "ات" رو تو این جمع ندیده بود.
وقتی جونگکوک با ات وارد شد، همه سکوت کردن.
اون مرد، ایستاد وسط سالن.
با قدرتی که فقط یه پادشاه واقعی داره، اعلام کرد:
ـ این دختر…
(دست ات رو گرفت و بالا برد)
ـ تنها کسیه که قراره کنار من باشه.
ـ از امروز، با دست خودم تاج رو روی سرش میذارم…
ـ و هرکس مخالفت کنه… بگه منو نمیشناسه.
سکوت.
همه خشکشون زده بود
صدای یکی از مردای مافیا بلند شد. پیرمردی که سالها جونگکوک رو حمایت کرده بود.
ـ با تمام احترامی که برات قائلم، اما این دختر فقط یه خدمتکاره. این بیاحترامی به نظام مافیاست!
جونگکوک لبخند زد…
اون لبخند معروفش…
بعد بدون حرف، به سمت میز رفت، یه لیوان شراب برداشت، آروم جرعهای خورد…
و توی همون حالت، با یه حرکت دستش، اسلحهی یکی از بادیگاردها رو کشید…
و بیهیچ مکثی، تیر رو بین دو چشم مرد شلیک کرد.
همه از جا پریدن.
جونگکوک گفت:
ـ کسی دیگهای هست که بخواد دربارهی انتخاب من نظر بده؟
سکوت.
صدای تاتاسامی، از پشت جمعیت شنیده شد:
ـ زنده باد امپراتور… و ملکهاش...
جونگکوک به ات نگاه کرد.
چشمهاش نرمتر شد… دست دختر رو گرفت، توی گوشش زمزمه کرد:
ـ ترسناکه، نه؟
ـ ولی نترس… چون از امروز، هرکس بهت نگاه چپ کنه…
من زنده نمیذارمش.
همون شب، جونگکوک توی اتاقش، کنار پنجره ایستاده بود. ات نشسته بود روی تخت، ساکت، گیج، خسته…
اون مرد برگشت سمتش.
کامنت چک بشه ❤
- ۴.۷k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط