پارت سوم نفس بکش فقط وقتی من بخوام
🖤 پارت سوم: "نفس بکش… فقط وقتی من بخوام."
صبح هنوز درست طلوع نکرده بود، اما ات با صدای نفسنفسهای خودش از خواب پرید.
عرق کرده بود… چشمهاش تار میدیدن، سینهش بالا پایین میرفت… حس خفگی داشت…
لبهاش رو تکون داد، دنبال آب بود… ولی حتی جرئت نکرد از تخت بلند شه.
کنارش هنوز "اون مرد" خوابیده بود.
جونگکوک دستش رو دورش حلقه کرده بود… نفس گرمش روی گردن ات میخورد
اما اینبار… ات طاقت نداشت.
بدنش میلرزید، نمیفهمید چطور باید آروم بشه… قلبش داشت میترکید.
و یه قطره اشک، افتاد روی دست جونگکوک.
چشمهاش سریع باز شد
آروم گفت:
ـ گریه میکنی؟
ات سعی کرد صدایی از خودش در نیاره.
اما اون نشست.
به صورتش خیره شد…
ـ ات… دارم ازت میپرسم. گریه میکنی؟!
ات لبهاش رو گاز گرفت، ولی اشکهاش بیشتر شدن.
جونگکوک با چشمای تیره و بیثبات نگاهش کرد…
ـ تو نمیتونی بدون اجازه من حتی اشک بریزی… فهمیدی؟!
دختر سعی کرد حرف بزنه اما…
دچار حمله شد.
نفسش بند اومده بود، انگار هوا برای تنفس نبود. نفسنفس، لرزش، اشک، تنگی نفس…
جونگکوک ماتش برده بود. اولین بار بود چنین چیزی از "ات" میدید.
یه لحظه فقط نگاهش کرد…
ولی بعد، ناگهانی بلند شد، بازوهاش رو گرفت، تکونش داد.
ـ لعنتی نفس بکش! ات! هی! به من نگاه کن!
(صداش لرزید…)
ـ نفس بکش لعنتی… تو نمیتونی بری… بدون اینکه من بخوام…
ات بیحال شد…
جونگکوک صورتش رو گرفت، محکم فشار داد، بعد بغلش کرد…
برای اولین بار، آشفته شد.
ـ من نمیذارم ازم جدا شی… حتی اگه قراره توی بغل خودم بمیری.
نیمساعت بعد، تاتاسامی اومد تو اتاق با آب و قرص آرومبخش.
جونگکوک حتی نگاهش نکرد. فقط با لحن سنگین گفت:
ـ اگه یه بار دیگه ببینم حالش اینجوری شه… همهتونو با خونه میسوزونم.
اون سمت خونه...
رُزا با عجله لیوان شکستهای رو که افتاده بود، جمع میکرد.
اما وقتی خم شد، دستش برید… و خونی شد.
اتفاقی که نباید میافتاد…
رد خون روی فرش.
جونگکوک وسواس داشت. شدید.
از هر چیزی که تمیز و مرتب نباشه، متنفر بود.
و بوی خون…
وقتی بوی خون به دماغش خورد، برگشت.
پلهها رو با خشم پایین اومد.
رُزا هنوز خون رو پاک نکرده بود.
اون لحظه...
جونگکوک بهش نزدیک شد.
ـ این چیه؟
رُزا با ترس گفت:
ـ ب...ببخشید قربان… فقط لیوان شکست… دستم برید…
جونگکوک به زخم نگاه کرد. خون هنوز میاومد.
چشماش تغییر کرد… انگار یه چیزی توی ذهنش سوئیچ شد.
کامنت ها چک بشه
صبح هنوز درست طلوع نکرده بود، اما ات با صدای نفسنفسهای خودش از خواب پرید.
عرق کرده بود… چشمهاش تار میدیدن، سینهش بالا پایین میرفت… حس خفگی داشت…
لبهاش رو تکون داد، دنبال آب بود… ولی حتی جرئت نکرد از تخت بلند شه.
کنارش هنوز "اون مرد" خوابیده بود.
جونگکوک دستش رو دورش حلقه کرده بود… نفس گرمش روی گردن ات میخورد
اما اینبار… ات طاقت نداشت.
بدنش میلرزید، نمیفهمید چطور باید آروم بشه… قلبش داشت میترکید.
و یه قطره اشک، افتاد روی دست جونگکوک.
چشمهاش سریع باز شد
آروم گفت:
ـ گریه میکنی؟
ات سعی کرد صدایی از خودش در نیاره.
اما اون نشست.
به صورتش خیره شد…
ـ ات… دارم ازت میپرسم. گریه میکنی؟!
ات لبهاش رو گاز گرفت، ولی اشکهاش بیشتر شدن.
جونگکوک با چشمای تیره و بیثبات نگاهش کرد…
ـ تو نمیتونی بدون اجازه من حتی اشک بریزی… فهمیدی؟!
دختر سعی کرد حرف بزنه اما…
دچار حمله شد.
نفسش بند اومده بود، انگار هوا برای تنفس نبود. نفسنفس، لرزش، اشک، تنگی نفس…
جونگکوک ماتش برده بود. اولین بار بود چنین چیزی از "ات" میدید.
یه لحظه فقط نگاهش کرد…
ولی بعد، ناگهانی بلند شد، بازوهاش رو گرفت، تکونش داد.
ـ لعنتی نفس بکش! ات! هی! به من نگاه کن!
(صداش لرزید…)
ـ نفس بکش لعنتی… تو نمیتونی بری… بدون اینکه من بخوام…
ات بیحال شد…
جونگکوک صورتش رو گرفت، محکم فشار داد، بعد بغلش کرد…
برای اولین بار، آشفته شد.
ـ من نمیذارم ازم جدا شی… حتی اگه قراره توی بغل خودم بمیری.
نیمساعت بعد، تاتاسامی اومد تو اتاق با آب و قرص آرومبخش.
جونگکوک حتی نگاهش نکرد. فقط با لحن سنگین گفت:
ـ اگه یه بار دیگه ببینم حالش اینجوری شه… همهتونو با خونه میسوزونم.
اون سمت خونه...
رُزا با عجله لیوان شکستهای رو که افتاده بود، جمع میکرد.
اما وقتی خم شد، دستش برید… و خونی شد.
اتفاقی که نباید میافتاد…
رد خون روی فرش.
جونگکوک وسواس داشت. شدید.
از هر چیزی که تمیز و مرتب نباشه، متنفر بود.
و بوی خون…
وقتی بوی خون به دماغش خورد، برگشت.
پلهها رو با خشم پایین اومد.
رُزا هنوز خون رو پاک نکرده بود.
اون لحظه...
جونگکوک بهش نزدیک شد.
ـ این چیه؟
رُزا با ترس گفت:
ـ ب...ببخشید قربان… فقط لیوان شکست… دستم برید…
جونگکوک به زخم نگاه کرد. خون هنوز میاومد.
چشماش تغییر کرد… انگار یه چیزی توی ذهنش سوئیچ شد.
کامنت ها چک بشه
- ۴.۰k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط