پارت پنجم ترس رو زندگی کن تا عاشقم شی
🖤 پارت پنجم: "ترس رو زندگی کن… تا عاشقم شی."
سردی شب، مثل زهر توی عمارت پخش شده بود.
ات جلوی آینه نشسته بود. لباس مشکی ساتن تنش بود، موهاش باز و کمی حالتدار، ولی نگاهش هنوز همون نگاه ترسیدهی دختری بود که نمیفهمید وسط چه بازی تاریکی گیر افتاده.
در با صدای تقی باز شد.
جونگکوک وارد شد.
لباس سفید پوشیده بود، برخلاف همیشه. همین باعث میشد بیشتر شبیه روحی خشمگین به نظر بیاد تا یه انسان.
چشماش برق خاصی داشتن… از اون برقهایی که فقط وقت شکنجه، توی نگاهش پیدا میشدن.
آروم قدم برداشت…
ـ امشب قراره یادت بدم… تو چه کسی شدی، ملکهی من.
ات بلند شد، هنوز با ترس توی چشماش.
ـ جونگکوک… من هنوز نمیدونم چرا منو انتخاب کردی…
جونگکوک با خندهای تاریک نزدیک شد.
دستشو گرفت، کشید سمت خودش.
ـ چون تو… هنوز نمیدونی ترس واقعی چیه.
و من… میخوام بهت یاد بدم.
ناگهان دختر رو محکم به دیوار چسبوند.
دستهاشو بالا برد و با یه طناب نازک بست به قلابهای دیواری که مخصوص همین کار بودن.
ات با وحشت نفس نفس میزد.
ـ ج-جونگکوک؟ داری چیکار میکنی؟!
لبخند اون مرد عمیقتر شد.
ـ ساکت شو… فقط نگاه کن.
(به چشماش زل زد)
ـ تو باید از خودت عبور کنی… باید درد رو زندگی کنی…
تا بفهمی عشق یعنی چی.
صدای تاتاسامی از پشت در اومد:
ـ قربان، همه آمادهن.
ـ بیاریدشون.
در باز شد. چند مرد وارد شدن. همونهایی بودن که تو جلسهی اعلام ملکه، زیر چشمی ات رو نگاه کرده بودن.
جونگکوک نگاه سردی بهشون انداخت:
ـ به این دختر نگاه کردین… حالا باید مجازات شید.
و رو به ات گفت:
ـ ببین… اینا کساییان که حتی بهت فکر کردن.
ببین چه بلایی سرشون میارم… تا بفهمی فقط من حق دارم چشمام رو روی تو بندازم.
اون شب، ات تا مرز دیوونه شدن پیش رفت.
از صدای فریاد، از بوی خون، از صدای خندهی بیاحساس جونگکوک، و از این واقعیت که اون مرد… فقط برای اون همهی اینها رو کرده بود.
وقتی همه رفتن و ات هنوز به دیوار بسته بود، جونگکوک برگشت طرفش.
دستش رو روی گونهی ات کشید.
ـ قشنگ شدی… با ترس.
با دندون لب پایین ات رو گرفت، یه بوسهی کوتاه و خشن.
ـ اما میدونی چی بیشتر منو دیوونه میکنه؟
ات بهسختی گفت:
ـ چـ…چی؟
جونگکوک زمزمه کرد:
ـ اینکه… تو با این همه وحشت، هنوزم ازم متنفر نیستی.
دستاش رو باز کرد. طناب رو باز کرد.
دختر افتاد توی بغلش.
اون لحظه، برای اولین بار… ات بغلش رو گرفت.
لرزون… اما خواسته.
جونگکوک خشکش زد.
ـ تو… داری بغلم میکنی؟
ات با صدای آرومی گفت:
کامنت چک بشه ❤
سردی شب، مثل زهر توی عمارت پخش شده بود.
ات جلوی آینه نشسته بود. لباس مشکی ساتن تنش بود، موهاش باز و کمی حالتدار، ولی نگاهش هنوز همون نگاه ترسیدهی دختری بود که نمیفهمید وسط چه بازی تاریکی گیر افتاده.
در با صدای تقی باز شد.
جونگکوک وارد شد.
لباس سفید پوشیده بود، برخلاف همیشه. همین باعث میشد بیشتر شبیه روحی خشمگین به نظر بیاد تا یه انسان.
چشماش برق خاصی داشتن… از اون برقهایی که فقط وقت شکنجه، توی نگاهش پیدا میشدن.
آروم قدم برداشت…
ـ امشب قراره یادت بدم… تو چه کسی شدی، ملکهی من.
ات بلند شد، هنوز با ترس توی چشماش.
ـ جونگکوک… من هنوز نمیدونم چرا منو انتخاب کردی…
جونگکوک با خندهای تاریک نزدیک شد.
دستشو گرفت، کشید سمت خودش.
ـ چون تو… هنوز نمیدونی ترس واقعی چیه.
و من… میخوام بهت یاد بدم.
ناگهان دختر رو محکم به دیوار چسبوند.
دستهاشو بالا برد و با یه طناب نازک بست به قلابهای دیواری که مخصوص همین کار بودن.
ات با وحشت نفس نفس میزد.
ـ ج-جونگکوک؟ داری چیکار میکنی؟!
لبخند اون مرد عمیقتر شد.
ـ ساکت شو… فقط نگاه کن.
(به چشماش زل زد)
ـ تو باید از خودت عبور کنی… باید درد رو زندگی کنی…
تا بفهمی عشق یعنی چی.
صدای تاتاسامی از پشت در اومد:
ـ قربان، همه آمادهن.
ـ بیاریدشون.
در باز شد. چند مرد وارد شدن. همونهایی بودن که تو جلسهی اعلام ملکه، زیر چشمی ات رو نگاه کرده بودن.
جونگکوک نگاه سردی بهشون انداخت:
ـ به این دختر نگاه کردین… حالا باید مجازات شید.
و رو به ات گفت:
ـ ببین… اینا کساییان که حتی بهت فکر کردن.
ببین چه بلایی سرشون میارم… تا بفهمی فقط من حق دارم چشمام رو روی تو بندازم.
اون شب، ات تا مرز دیوونه شدن پیش رفت.
از صدای فریاد، از بوی خون، از صدای خندهی بیاحساس جونگکوک، و از این واقعیت که اون مرد… فقط برای اون همهی اینها رو کرده بود.
وقتی همه رفتن و ات هنوز به دیوار بسته بود، جونگکوک برگشت طرفش.
دستش رو روی گونهی ات کشید.
ـ قشنگ شدی… با ترس.
با دندون لب پایین ات رو گرفت، یه بوسهی کوتاه و خشن.
ـ اما میدونی چی بیشتر منو دیوونه میکنه؟
ات بهسختی گفت:
ـ چـ…چی؟
جونگکوک زمزمه کرد:
ـ اینکه… تو با این همه وحشت، هنوزم ازم متنفر نیستی.
دستاش رو باز کرد. طناب رو باز کرد.
دختر افتاد توی بغلش.
اون لحظه، برای اولین بار… ات بغلش رو گرفت.
لرزون… اما خواسته.
جونگکوک خشکش زد.
ـ تو… داری بغلم میکنی؟
ات با صدای آرومی گفت:
کامنت چک بشه ❤
- ۶.۰k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط