زندگی جدید پارت ۳۳
زندگی جدید پارت ۳۳
لینو: پاشو بیا غذا حاضره
هان: خیله خوب الان میام
از جاش بلند شد و از اتاق اومد بیرون و رفت پایین سمت اشپزخونه و روی میز نشست
لینو: بابا میدونستی هانا...
+اره
لینو:من هنوز حرفم رو کامل نزدم
+میدونم حافظش برگشته
لینو:......
+صبح خودش با هان اومد شرکت پیش من
لینو: اها دیدم صبح یهو غیبت زد پس رفته بودی شرکت
هان: هانا گفت دلش برای بابا تنگ شده منم بردمش
+حالا که اوضاع خوب شده یه کاری بکن
هان: چیکار کنم
+باهاش ازدواج کن
هان:*غذا میپره تو گلوش* چرا انقدر یهویی
+میخوای دوباره یه بلایی سرش بیاد
هان: من اینو نگفتم ولی بعید میدونم خوانوادش بزارن
+اونش با من
لینو: مثل اینکه بابا خیلی دوست داره هانا عروسش بشه
+اره توهم یکی رو پیدا کن نمونی ور دل من
هان:*خنده*
لینو: مرض
+فقط تو این موضوع رو به هانا نگو تا بهت بگم
☆☆☆☆☆☆☆
(صبح)
هانا: مامان میخوام یچیزی رو بهت بگم
_خب بگو
هانا: من... یکی رو...
_چرا لال مونی گرفتی قشنگ حرفتو بزن دیگه
هانا: من یکی رو دوست دارم
_همین.. دوساعت بخاطر این به پت پت افتادی
هانا: یعنی الان عصبانی یا نارحت نیستی
_ن خودم چند باری وقتی اومد دنبالت دیدمش
هانا: اها من دیگه حرفی ندارم*میره تو اتاق*
خیلی اروم از اشپزخونه اومدم بیرون و وقتی به پله رسیدم سریع رفتم بالا و دوییدم رفتم تو اتاقم و خودم رو پرت کردم رو تختم و پتو رو گرفتم و گذاشتم جلو دهنم و از خوشحالی جیغ زدم و گوشیم رو برداشتم و به میسو زنگ زدم
_هاااا چتههه
+میسو درباره هان به مامانم گفتم
_واقعا چیگفت
+هیچی خوشحالم شد خودش از فبل میدونست
_یکی بهش گفته ولی من نگفتم
+خودش وقتی هان میومد دنبالم دیدتش
_پس دیگه تمومه
+منظور؟
_دیگه بادا بادا مبا...
+هنوز ن بعدا بهت زنگ میزنم*قطع میکنه*
ویو هانا
بلند شدم و رفتم حاضر شدم و رفتم بیرون که هان رو دیدم و رفتم پیشش
هانا: هان
هان: هانا.. تو اینجا چیکار میکنی
هانا: هیچی اومدم بیرون حال و هوام عوض بشه
هان: با میسو اومدی
هانا: ن اون خونست
هیورین: هانا
هانا: سلام هیون
هیونجین: کی اومدی
هانا: همین الان
چان: هانا
هانا: سلام.. خوب دیگه من میرم
هان: باشه
هانا: هان اگه وقت کردی بهم زنگ بزن
هان: باشه بهت زنگ میزنم
هانا: باشه.. خدافظ بچه ها
هیونجین: خدافظ
ویو هانا
وقتی که رفتم یهو گوشیم زنگ خورد و دیدم میسو بود و جواب دادم
_میایی پیشم
+اره
_میخوای بیام دنبالت
+ن نمیخواد من بیرونم میام الان
_اها باش
+خدافظ*قطع میکنه*
ویو هانا
وقتی که چراغ قرمز شد سریع رفتم اونور خیابون و قدم هام رو تند کردم که زودتر برسم و دو دقیقه بعد رسیدم و زنگ رو زدم و باز کرد و رفتم بالا
لینو: پاشو بیا غذا حاضره
هان: خیله خوب الان میام
از جاش بلند شد و از اتاق اومد بیرون و رفت پایین سمت اشپزخونه و روی میز نشست
لینو: بابا میدونستی هانا...
+اره
لینو:من هنوز حرفم رو کامل نزدم
+میدونم حافظش برگشته
لینو:......
+صبح خودش با هان اومد شرکت پیش من
لینو: اها دیدم صبح یهو غیبت زد پس رفته بودی شرکت
هان: هانا گفت دلش برای بابا تنگ شده منم بردمش
+حالا که اوضاع خوب شده یه کاری بکن
هان: چیکار کنم
+باهاش ازدواج کن
هان:*غذا میپره تو گلوش* چرا انقدر یهویی
+میخوای دوباره یه بلایی سرش بیاد
هان: من اینو نگفتم ولی بعید میدونم خوانوادش بزارن
+اونش با من
لینو: مثل اینکه بابا خیلی دوست داره هانا عروسش بشه
+اره توهم یکی رو پیدا کن نمونی ور دل من
هان:*خنده*
لینو: مرض
+فقط تو این موضوع رو به هانا نگو تا بهت بگم
☆☆☆☆☆☆☆
(صبح)
هانا: مامان میخوام یچیزی رو بهت بگم
_خب بگو
هانا: من... یکی رو...
_چرا لال مونی گرفتی قشنگ حرفتو بزن دیگه
هانا: من یکی رو دوست دارم
_همین.. دوساعت بخاطر این به پت پت افتادی
هانا: یعنی الان عصبانی یا نارحت نیستی
_ن خودم چند باری وقتی اومد دنبالت دیدمش
هانا: اها من دیگه حرفی ندارم*میره تو اتاق*
خیلی اروم از اشپزخونه اومدم بیرون و وقتی به پله رسیدم سریع رفتم بالا و دوییدم رفتم تو اتاقم و خودم رو پرت کردم رو تختم و پتو رو گرفتم و گذاشتم جلو دهنم و از خوشحالی جیغ زدم و گوشیم رو برداشتم و به میسو زنگ زدم
_هاااا چتههه
+میسو درباره هان به مامانم گفتم
_واقعا چیگفت
+هیچی خوشحالم شد خودش از فبل میدونست
_یکی بهش گفته ولی من نگفتم
+خودش وقتی هان میومد دنبالم دیدتش
_پس دیگه تمومه
+منظور؟
_دیگه بادا بادا مبا...
+هنوز ن بعدا بهت زنگ میزنم*قطع میکنه*
ویو هانا
بلند شدم و رفتم حاضر شدم و رفتم بیرون که هان رو دیدم و رفتم پیشش
هانا: هان
هان: هانا.. تو اینجا چیکار میکنی
هانا: هیچی اومدم بیرون حال و هوام عوض بشه
هان: با میسو اومدی
هانا: ن اون خونست
هیورین: هانا
هانا: سلام هیون
هیونجین: کی اومدی
هانا: همین الان
چان: هانا
هانا: سلام.. خوب دیگه من میرم
هان: باشه
هانا: هان اگه وقت کردی بهم زنگ بزن
هان: باشه بهت زنگ میزنم
هانا: باشه.. خدافظ بچه ها
هیونجین: خدافظ
ویو هانا
وقتی که رفتم یهو گوشیم زنگ خورد و دیدم میسو بود و جواب دادم
_میایی پیشم
+اره
_میخوای بیام دنبالت
+ن نمیخواد من بیرونم میام الان
_اها باش
+خدافظ*قطع میکنه*
ویو هانا
وقتی که چراغ قرمز شد سریع رفتم اونور خیابون و قدم هام رو تند کردم که زودتر برسم و دو دقیقه بعد رسیدم و زنگ رو زدم و باز کرد و رفتم بالا
۱۱.۲k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.