پارت سوم!

هِروس که بسیار متعجب شده بود گفت:«چرا... چرا ازش متنفرند؟ فقط بخاطر اینکه توی گریفندوره؟»
ریگولس که از به یاد آوردن خاطراتش غمگین شده بود، گفت:«نه... اون هم از ما متنفره... اون از خونه بیرون رفته... یه جای دیگه زندگی می کنه... بخاطر همینا، اسمش رو توی شجره نامه خاندان بلک سوزوندن... اما من دوستش دارم! همیشه می خواستم باهاش حرف بزنم اما...»
و دیگر حرفی نزد. هروس که حالا کتابش را کنار گذاشته بود و دستش را روی دست ریگولس گذاشت. دست ریگولس بسیار سرد بود؛ آنقدر که هروس احساس می کرد که دست یک جنازه را گرفته است.
هرثس که می خواست ریگولس را دلداری بدهد، گفت:«ناراحت نباش! شاید یه روزی بتونی باهاش حرف بزنی!»
ریگولس لبخند تلخی زد و گفت:«امیدوارم.»
هروس گفت:« زندگی منم بهتر از تو نبوده! پدر و مادر من... مردن... تو تصادف... یعنی... مادر بزرگم اینطور میگه! منم پیش مادربزرگم زندگی می کنم... منم خیلی تنهام! همه ازم فرار میکنن!»
ریگولس برایش سوال شده بود که چرا هروس گفته بود همه از او فرار می کنند؛ اما همین که می خواست این را بپرسد، هروس رویش را برگرداند و گفت:«متاسفم. باید برم... کلاس گیاه شناسی الان شروع میشه و من باید سر کلاس باشم!»
با عجله کتابش را در کیفش گذاشت و بلند شد؛ اما همین که می خواست از نیمکت دور شود، ریگولس دستش را گرفت. با تعجب برگشت و با چهره ای سوالی به ریگولس خیره شد. ریگولس با عجله و دستپاچگی گفت:«راستش... می خواستم بگم که میشه... با من به گردش هاگزمید بیای؟»
هروس که تازه به یاد آورده بود که آخر این هفته، میتوانند برای گردش به هاگزمید بروند، با خوشرویی گفت:«اوه! آره حتماً!»
ریگولس هم دست هروس را رها کرد و با لبخندی گفت:«خوبه! پس... میبینمت!»
هروس به تکان دادن سرش به معنای جوای مثبت، اکتفا کرد و به راه افتاد تا به گلخانه ها برسد.   
‌ ‌             ‿᷼︵ ᳝⏜‌⭒᮫ ✰᮫ ⭒⏜ ᳝︵᷼‿
امیدوارم که ازش خوشتون بیاد!
لطفاً نظرتون رو کامنت کنین!☆
لایک یادتون نره!♡
دیدگاه ها (۰)

پارت چهارم!

پارت پنجم!

پارت دوم!

معلومه

پارت سیزدهم!

پارت ۱۵ !

پارت چهاردهم!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط