پارت چهارم!
هنگامی که داشت به گلخانه ها نزدیک میشد، چشمش به بید کتک زن افتاد. به یاد ترسناک ترین شب زندگیش، در سال دوم تحصیلش در هاگوارتز، افتاد.
࿚۟⏝ྀི︶֯࿙⭒࿚֯︶ྀི⏝۟࿙
فلش بک به سال دوم هروس
هروس در راهرو های هاگوارتز قدم میزد.از نیمه شب گذشته بود.میدانست که اگر فیلچ یا خانم نوریس، گربه ترسناک فیلچ، او را ببینند، به دردسر می افتاد. هروس قانون شکنی های بسیاری نمی کرد. شاید تنها قانون شکنی که میکرد، همین گشتن در قلعه،در زمان خاموشی قلعه بود.همان طور کت در افکارش غرق شده بود در راهرو ها قدم میزد و هنگامی به خود آمد که در محوطه خارج از قلعه ایستاده بود.نورِ ماهِ کامل، محوطه را روشن کرده بود. سرش را بلند کرد تا در آن شب روشن، ستاره ها را ببیند؛ اما احساس کرد چیزی در سمت بید کتک زن تکان خورده است. چشمانش را به تاریکی دوخت. چوبدستی اش را از ردایش بیرون آورد و به سمت بید کتک زن گرفت و خودش چند قدم عقب رفت تا در تاریکی مخفی شود. ناگهان، یک موش، از حفره تنه درخت، بیرون آمد. درخت، تکان دادن شاخه های سنگینش را شروع کرد؛ اما موش، واکنش عجیبی از خود نشان داد. از زیر شاخه های بید گذشت و به سمت قسمتی در نزدیکی حفره رفت، روی دو پایش بلند شد و با دستان کوچکش آن قسمت را فشار داد. بید کتک زن متوقف شد! همین بود... راه مهار کردن آن درخت قدرتمند همین بود... اما حالا اتفاقات عجیب تری در حال رخ دادن بود... بعدا به فکر کردن در باره کشف این راز نیز میپرداخت.
موش عقب عقب رفت و از حفره چند موجود بزرگ بیرون آمدند: یک سگ سیاه بزرگ که بی شباهت به گرگ نبود، یک گوزن شاخ دار و چیزی که هروس تا به حال آن را از نزدیک ندیده بود. تصویر آن موجود را تنها در کتاب های دفاع در برابر جادوی سیاهش دیده بود.
یک گرگینه!
صدای حبس شدن نفسش در آن سکوت مرموز پیچید. ناگهان سر آن موجودات به سمت جایی که هروس مخفی شده بود چرخید. آنها نیز این صدا را شنیده بودند. هروس لرزش خفیفی کرد و در سکوت، چند قدم عقب رفت؛ اما میدانست که جادوی عجیبش نمیگذارد او مدتی طولانی، مخفی بماند. جادویی که از کودکیش با او همراه بود. جادویی مهار نشدنی که نه خودش میتوانست آن را کنترل کند، نه مادر و پدر ماگلش که در چهار سالگی آن ها را از دست داده بود.
خواب های عجیب پیشگویانه اش، رنگ چشمان عجیبش و هزار قدرت عجیب دیگر که هنوز آنها کشف نکرده بود و نمیخواست که کشف کند.
هنگامی که تنها شش سال داشت، خوابی بسیار عجیب دید. صحنه هایی را در آن خواب دید که بعد ها، هنگامی که به هاگوارتز آمد، معنی آن ها را فهمید. خواب دیده بود که در سالنی ایستاده است. در سقف سالن، هزاران شمع معلق و روشن بود. چهار میز طویل در سالن و یک میز کوچک تر در مقابل آنها بود. به جز خودش فقط یک نفر در آن مکان بود که در وسط میز کوچک تر نشسته بود. ردا و کلاه جادوگری بنفش زیبایی به تن داشت. ریش و موی بسیار بلند و سفید داشت. با چشمانی آبی، از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش به هروس خیره شده بود و با لبخندی دلنشنین، برایش دست تکان میداد. آن خواب، بیش از خواب های دیگرش، حس واقعی بودن داشت؛ و بعد ها متوجه شد که چرا این حس را میکرد. آنجا سرسرای بزرگ هاگوارتز بود و آن مرد کهنسال، دامبلدور بود.
از کودکیش تا آن لحظه، چشمانش تغییر رنگ میداد. هنگامی که خشمگین میشد چشمانش به رنگ قرمز آتشین میشد و تا زمانی که خشمش فروکش نمی کرد، به حالت عادی، که رنگ سیاه بود، باز نمی گشت. همچنین هنگامی که اضطراب داشت به رنگ زرد، هنگامی که میترسید به رنگ سفید درخشان و نقره ای، هنگامی که خوشحال می شد به رنگ صورتی پر رنگ و هنگامی که آرامش داشت به رنگ بنفش تیره میشد. گاهی اوقات نیز هنگامی که در اتاق نشیمن خانه مادربزرگش، روی یکی از صندلی های راحتیِ جلوی شومینه می نشست، شعله های آتش، به رنگ آبی تبدیل میشد. این امر باعث تعجب همه میشد به جز مادر بزرگش. البته تنها کسانی که از این موضوع خبر داشتند، پدر و مادر و مادربزرگش بودند. عجیب ترین چیزی که هروس بعد از آن اتفاق از مادربزرگش دیده بود، این بود که او همانطور که با نگرانی به هروسِ شش ساله خیره شده بود، زمزمه کرد:«اون نواده ست...»
اما او نواده چه کسی بود؟ چرا تغییر رنگ عجیب آتش در حضور او، نشانه این بود که او نواده کسی است؟ چه رازی در وجود او نهفته بود که خودش از آن خبر نداشت؟
با صدایی که سگ از خودش در آورد، به خودش آمد.
‿᷼︵ ᳝⏜⭒᮫ ✰᮫ ⭒⏜ ᳝︵᷼‿
خب، ببخشید من یه مدت نبودم چون اینترنم کاملا قطع بود ولی از این به بعد هر وقت که وصل بشه پارت میزارم.
امیدوارم ازش خوشتون بیاد!
کامنت و لایک یادتون نره! ☆
منتظر پارت بعد باشین! ♡
࿚۟⏝ྀི︶֯࿙⭒࿚֯︶ྀི⏝۟࿙
فلش بک به سال دوم هروس
هروس در راهرو های هاگوارتز قدم میزد.از نیمه شب گذشته بود.میدانست که اگر فیلچ یا خانم نوریس، گربه ترسناک فیلچ، او را ببینند، به دردسر می افتاد. هروس قانون شکنی های بسیاری نمی کرد. شاید تنها قانون شکنی که میکرد، همین گشتن در قلعه،در زمان خاموشی قلعه بود.همان طور کت در افکارش غرق شده بود در راهرو ها قدم میزد و هنگامی به خود آمد که در محوطه خارج از قلعه ایستاده بود.نورِ ماهِ کامل، محوطه را روشن کرده بود. سرش را بلند کرد تا در آن شب روشن، ستاره ها را ببیند؛ اما احساس کرد چیزی در سمت بید کتک زن تکان خورده است. چشمانش را به تاریکی دوخت. چوبدستی اش را از ردایش بیرون آورد و به سمت بید کتک زن گرفت و خودش چند قدم عقب رفت تا در تاریکی مخفی شود. ناگهان، یک موش، از حفره تنه درخت، بیرون آمد. درخت، تکان دادن شاخه های سنگینش را شروع کرد؛ اما موش، واکنش عجیبی از خود نشان داد. از زیر شاخه های بید گذشت و به سمت قسمتی در نزدیکی حفره رفت، روی دو پایش بلند شد و با دستان کوچکش آن قسمت را فشار داد. بید کتک زن متوقف شد! همین بود... راه مهار کردن آن درخت قدرتمند همین بود... اما حالا اتفاقات عجیب تری در حال رخ دادن بود... بعدا به فکر کردن در باره کشف این راز نیز میپرداخت.
موش عقب عقب رفت و از حفره چند موجود بزرگ بیرون آمدند: یک سگ سیاه بزرگ که بی شباهت به گرگ نبود، یک گوزن شاخ دار و چیزی که هروس تا به حال آن را از نزدیک ندیده بود. تصویر آن موجود را تنها در کتاب های دفاع در برابر جادوی سیاهش دیده بود.
یک گرگینه!
صدای حبس شدن نفسش در آن سکوت مرموز پیچید. ناگهان سر آن موجودات به سمت جایی که هروس مخفی شده بود چرخید. آنها نیز این صدا را شنیده بودند. هروس لرزش خفیفی کرد و در سکوت، چند قدم عقب رفت؛ اما میدانست که جادوی عجیبش نمیگذارد او مدتی طولانی، مخفی بماند. جادویی که از کودکیش با او همراه بود. جادویی مهار نشدنی که نه خودش میتوانست آن را کنترل کند، نه مادر و پدر ماگلش که در چهار سالگی آن ها را از دست داده بود.
خواب های عجیب پیشگویانه اش، رنگ چشمان عجیبش و هزار قدرت عجیب دیگر که هنوز آنها کشف نکرده بود و نمیخواست که کشف کند.
هنگامی که تنها شش سال داشت، خوابی بسیار عجیب دید. صحنه هایی را در آن خواب دید که بعد ها، هنگامی که به هاگوارتز آمد، معنی آن ها را فهمید. خواب دیده بود که در سالنی ایستاده است. در سقف سالن، هزاران شمع معلق و روشن بود. چهار میز طویل در سالن و یک میز کوچک تر در مقابل آنها بود. به جز خودش فقط یک نفر در آن مکان بود که در وسط میز کوچک تر نشسته بود. ردا و کلاه جادوگری بنفش زیبایی به تن داشت. ریش و موی بسیار بلند و سفید داشت. با چشمانی آبی، از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش به هروس خیره شده بود و با لبخندی دلنشنین، برایش دست تکان میداد. آن خواب، بیش از خواب های دیگرش، حس واقعی بودن داشت؛ و بعد ها متوجه شد که چرا این حس را میکرد. آنجا سرسرای بزرگ هاگوارتز بود و آن مرد کهنسال، دامبلدور بود.
از کودکیش تا آن لحظه، چشمانش تغییر رنگ میداد. هنگامی که خشمگین میشد چشمانش به رنگ قرمز آتشین میشد و تا زمانی که خشمش فروکش نمی کرد، به حالت عادی، که رنگ سیاه بود، باز نمی گشت. همچنین هنگامی که اضطراب داشت به رنگ زرد، هنگامی که میترسید به رنگ سفید درخشان و نقره ای، هنگامی که خوشحال می شد به رنگ صورتی پر رنگ و هنگامی که آرامش داشت به رنگ بنفش تیره میشد. گاهی اوقات نیز هنگامی که در اتاق نشیمن خانه مادربزرگش، روی یکی از صندلی های راحتیِ جلوی شومینه می نشست، شعله های آتش، به رنگ آبی تبدیل میشد. این امر باعث تعجب همه میشد به جز مادر بزرگش. البته تنها کسانی که از این موضوع خبر داشتند، پدر و مادر و مادربزرگش بودند. عجیب ترین چیزی که هروس بعد از آن اتفاق از مادربزرگش دیده بود، این بود که او همانطور که با نگرانی به هروسِ شش ساله خیره شده بود، زمزمه کرد:«اون نواده ست...»
اما او نواده چه کسی بود؟ چرا تغییر رنگ عجیب آتش در حضور او، نشانه این بود که او نواده کسی است؟ چه رازی در وجود او نهفته بود که خودش از آن خبر نداشت؟
با صدایی که سگ از خودش در آورد، به خودش آمد.
‿᷼︵ ᳝⏜⭒᮫ ✰᮫ ⭒⏜ ᳝︵᷼‿
خب، ببخشید من یه مدت نبودم چون اینترنم کاملا قطع بود ولی از این به بعد هر وقت که وصل بشه پارت میزارم.
امیدوارم ازش خوشتون بیاد!
کامنت و لایک یادتون نره! ☆
منتظر پارت بعد باشین! ♡
- ۴.۲k
- ۰۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط