پوکر فیس نگام کرد ععع واقعا انیشتن خودم میدونم برگه اس چی توش نوشته

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂

𝙥𝙖𝙧𝙩³⁵

پوکر فیس نگام کرد: ععع واقعا....... انیشتن خودم میدونم برگه اس چی توش نوشته

قهقه ایی سر دادم و.......

ا/ت: اطلاعات بار المانه

جیمین: اها

یهو در باز شد و قامت جونگکوک تو چارچوب نمایان شد و..........

جونگکوک: اگه میخواین حرف برنید جاهای بهتری هس برا زر زر کردن و مطمئن باشید جلو دره اتاق من....... اصن فکر خوبی نیست

اینو با خشم گفت و بقیه با ترس داشتن نگاش میکرد که.............

ا/ت: ببخشید رئیس دیگه تکرار نمیشه

روبه پسراکردم

ا/ت: خب بریم دیگه

پسرا به خودشون اومدن و سریع معذرت خواهی کردن و رفتیم...

وای واقعا میترسن از جونگکوک........

به روشون نیاوردم نگاهی به اسمون انداختم شب شده بود....

خیلی خوابم میاومد...

جیمین: ا/ت

با صدای خواب الودی گفتم: بله

سریع سرشو برگردوند

جیمین: واییی تو که تا نصفه خوابی بیا بریم اتاقو نشونت بدم

منم از خدا خواسته دنبالش رفت

دره یه اتاقو باز کرد و رفتم تو

جیمین: خب من میرم تا راحت باشی

ا/ت: اوهوم

خواست بره که انگار یه چیزی یادش اومد و گفت: اها راستی نزدیک بود یادم بره بیا ایمو بگیر

نگاهی به گوشیی که سمتم گرفته بود انداختم

ا/ت: گوشی خودم کجاس

جیمین: نمیتونیم گوشیه خودتو بدیم بت

حوصله بحث نداشتم سرمو تمون دادم و گوشیو ازش گرفتم و رفت منم خواستم برم سمت تخت که نگاهم خورد به چمدونم قبل از اینکه برم به اتاق جونگکوک به دنیز گفتم چمدونمو بیارم خوشبختانه وسایلمو از قبل جمع کرده بودم.....

لباسمو عوض کردم و خواستم بخوابم که........


وایی کلا برگه یی که کوک داده بود بهم و یادم رفت رفتم از رو میز برش داشتم...

شروع کردم خوندنش........
.
.
.
.
.

سوار هواپیما شده بودیم و یه چند ساعت مونده بود برسیم ههوففف حوصلم سر رفته بود.....

نگاهی به پسرا که همه شون خواب هفت پادشاه بودن نگاه کردم حالا من بد خواب شده بودم اینا تخت خواب بودن...

البته حقم داشتن جناب رئیس ساعت ³ صبح بلندمون کرد و الانم ساعت ⁷ بود ³ساعت تونستم دیشب بخوابم.....


والان سردرد وحشتناکی گرفته بودم ولم نمیکرد اصن....


گوشیمو برادشتم خودمو توش نگاه کردم چشام یکم قرمز شده بود....


گوشیمو برداشتم و خودمو توش نگاه کردم چشام یکم قرمز شده بود گوشیمو گذاشتم کنار و نگام خورد به جونگکوک که سرش تو لب تاب بود.....


خوشبختانه هواپیما شخصی بود مگرنه تا الان دیونه شده بودم....

بطری ابو برداشتم و یه نفس سر کشیدم .....


هوفففف خدا حوصلم سر رفت.......

یهو یه چیزی یادم اومد سریع رفتم سمت ساکم و اوردمش پایین و جیبه کوچیکشو باز کردم....

خدا خدا میکردم باشدش............

بلههه بودش دسته پاستورمو برداشتم و یریع ساکو گذاشتم سره جاش.....

شروع کردم با پاستور حرکاتی رو انجام دادم....

چندتاشو برداستم و بین انگشتام میچرخوندم.....

اینارو عموم یادم داده بود واقعا پدر بود برامون.....

خیلی بهتر از اون کفتار بود چند وقت بود ندیده بودمش ²سال ³سال........ نمیدونم....


پاستورا رو از این دستم میفرستادم برا اون دستم....

خدا میدونست عموم برا یاد دادن اینا به من چقد حرص میخورد بیچاره....

بعد ¹ساعت سرگرم کردن خودم با پاستورا پسرا کم کم بیدار شدن منم پاستورا رو گذاشتم تو ساک....

مهماندار برامون صبحونه اورد و شروع کردیم خوردن....

جیمین: میگم ا/ت

ا/ت: بگو

سرشو برگردوند سمتم که........

جیمین: وایییی چرا انقد چشات قرمزه

ا/ت: چون نخوابیدم

جیمین: چرا

ا/ت: بد خواب شدم...... راستی چی میخواستی بگی
جیمین: عا خواستم بگم استرس نداری
ا/ت: نه چرا باید داشته باشم
جیمین: چون قراره برا اولین بار ادم بکشی و اولین تجربته که قراره بیای با ما

ا/ت: اها نه بابا
بعد اروم و مرموز گفتم: از کجا میدونی ادم نکشتم

با تعجب سرشو اورد بالا و اروم گفت
جیمین:چی

ا/ت: وا یه جوری میگی چی انگار خودت تاحالا نکشتی ادم و اولین بارته همچین چیزی میشنوی
و بعد اروم خندیدم

جیمین: نه اخه.......

ا/ت: بیخیال بالا.....

جیمین با ذوق اروم گفت‌: کیو کشتی حالا

خندیدم و گفتم: فصولی موقوف

جیمین: عععع ا/ت بگو دیگه

خواستم چیزی بگم که شوگا اومد سمتمون

شوگا: جیمین رئیس گفت 1 ساعت دیگه میرسیم........
بعد گفت به گابریل بگو همه چیو اماده کنه

جیمین: اوکی

بی ادب اصن منم ادم حساب نکرد و........
دیدگاه ها (۲)

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁶بی ادب اصن منو ادم حساب نکرد و رفت نشست پ...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁷با صدای داد و فریاد بیدار شدم یا خدا این ...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁴به چهره های حیرت زده شون نگاه کردمهه فک ک...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³³البته بمانده که هدف ها مثل برق و باد حرکت...

پارت ۲۴ فیک مرز خون و عشق

پارت ۹۲ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط