پارت بازی از اینجا شروع میشه

پارت ۲ – بازی از این‌جا شروع می‌شه

یون‌آه پشت میزش نشسته بود؛ درست بیرون درِ اتاق آقای کنگ. هر بار که در باز می‌شد، قلبش مثل طبل می‌کوبید. لپ‌تاپ جلوش باز بود، اما تمرکز روی فایل‌های اکسل وسط خنثی‌ترین جملات رئیس، تقریباً غیرممکن بود.

صدای زنگ داخلی بلند شد.
ـ "یون‌آه."

ـ "بله، آقای کنگ؟"

ـ "داخل بیا."

نفسش را حبس کرد، لب‌هایش را تر کرد، و در را زد.

او پشت میز ایستاده بود، کراواتش را کمی شل کرده بود و آستین‌هایش را بالا زده بود—تصویری که به طرز عجیبی... جذاب بود.

ـ "برام قهوه بیار. ولی شیر و شکر نمی‌خوام. نه اون قهوه‌ی مزخرف دستگاه."

ـ "پس... از کجا بیارم؟"

او نیم‌نگاهی انداخت، انگار سؤال احمقانه‌ای شنیده باشد.
ـ "فکر کن. راهش رو پیدا کن. این‌جا کارمند بی‌فکر نمی‌خوام."

یون‌آه کمی اخم کرد اما سعی کرد لبخند بزند.
ـ "چشم. قهوه‌ای پیدا می‌کنم که شایسته‌ی سلیقه‌ی رئیس باشه."

او لحظه‌ای مکث کرد. نگاهشان قفل شد.

لبخند نصفه‌ای زد که عجیب وسوسه‌انگیز بود.
ـ "حرف زدن بلدی. اما ببینم تو عمل هم این‌طوری‌ای یا نه."


دو ساعت بعد، یون‌آه با فنجانی قهوه‌ی داغ از یک کافه‌ی خاص برگشت. قهوه‌ای که صفش نیم‌ساعت طول کشیده بود.

در را باز کرد، وارد اتاق شد.
ـ "این‌هم قهوه‌ی سفارشی شما."

او بدون حرف فنجان را گرفت، جرعه‌ای نوشید... و چیزی نگفت.

یون‌آه منتظر واکنش بود. سکوت. تا اینکه رئیس بدون نگاه کردن گفت:
ـ "لباس کاریت رو عوض کن. از فردا می‌خوام رسمی‌تر باشی. این‌جوری زیادی... حواسم رو پرت می‌کنی."

یون‌آه خشک‌اش زد.
ـ "متوجه نمی‌شم…"

او بالاخره نگاهش کرد. این بار، نگاهش نه‌فقط سرد، بلکه صاحبانه بود.

ـ "من دقیق می‌دونم چی می‌خوام از کسی که کنارمه. و تو؟ فقط اومدی برای یه شغل ساده؟ یا اینکه آماده‌ای وارد یه بازی بشی که قوانینش رو من تعیین می‌کنم؟"

سکوتی کوتاه.

یون‌آه لبخند کمرنگی زد.
ـ "شاید... منم بلدم بازی کنم، آقای رئیس."


پشت لبخندش، قلبش مثل طبل می‌کوبید. ولی چیزی در نگاه آن مرد، بیدارش کرده بود—حسی که نمی‌دونست از ترس بود یا هیجان.
دیدگاه ها (۰)

پارت 3 – ادامه: خط قرمزاو هنوز ایستاده بود. نگاهش نه‌تنها از...

پارت ۳ – لمس اول، مرز آخرسه روز گذشته بود، و یون‌آه هنوز بین...

عنوان: آقای رئیس!ژانر: اسـم ///ات، عاشقانهپارت 1 – اولین برخ...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط