دختر شیطون بلا45
#دخترشیطونبلا45
همون لحظه رسیدیم به شهربازی و پرهام ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و بعد به سمتم برگشت و گفت:
_ خری؟
_ مرگ
_ آخه ماها با هم این حرفارو داریم که من نخوام بگم بهتون؟
_ چمیدونم والا
برگشت صاف نشست، یه ضربه روی فرمون زد و گفت:
_ همون قضیه فرنازه
با شنیدن این حرف ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ آهان خب اینو از اول بگو
_ نمیخوام درموردش حرف بزنم که روزم خراب بشه
پگاه صورتش رو توهم کشید و با حرص گفت:
_ من واقعا بابا رو درک نمیکنم
_ دستور از بالائه، بابا مجبوره
_ آخه مگه میشه پدربزرگ واسه آینده ی تو تصمیم بگیره؟!
_ فعلا که میخواد بگیره
پرهام و پگاه یه دخترعموی کاملاً مزخرف و مغرور داشتن که پدربزرگشون از بچگی اسم این دوتا رو روی هم گذاشته بود و الانم یه چندماهی میشد که گیر داده بود که باید ازدواج کنن و برن سر خونه زندگیشون.
پرهام از فرناز متنفر بود و نمیخواست باهاش ازدواج کنه، چندبار هم موضوع رو به پدربزرگش گفته بود اما اون اصلا توجهی نکرده بود و پدر و مادرشم جرئت مخالفت با بزرگ خاندانشون رو نداشتن.
یبار هم که پرهام با فرناز حرف زده تا دوتایی با تصمیم پدربزرگشون مخالفت کنن، فرناز گفته بود که با ازدواجشون مشکلی نداره و مخالفت نمیکنه و همین بود که بیشتر از همه مایه عصاب خوردی پرهام شده بود!
_ الو مهسا؟ مُردی ایشالا؟
از فکر بیرون اومدم و به یلدا که از ماشین پیاده شده بود و راشت صدام میزد، نگاه کردم که گفت:
_ کجایی؟
_ همینجا
_ پس چرا هرچی صدا میزنم جواب نمیدی!
_ تو فکر بودم
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ تو فکر کی؟
خواستم چیزی بگم که پرهام با دوتا انگشتاش به شیشه زد و گفت:
_ نمیشه پیاده بشی بعد بحث کنی؟
_ خیر
_ در رو قفل میکنم میرما
_ چه غلطا!
_ مهسا پیاده شو اذیت نکن
چون میدونستم اعصابش خورده، باهاش بحث نکردم و عین بچه ی آدم از ماشین پیاده شدم که خندید و گفت:
_ خوبه همیشه عصبی باشم که اینطوری ازم بترسید
_ ترس؟ گمشوبابا حوصله بحث نداشتم که پیاده شدم
_ آره آره تو راست میگی
_ پرهام خفه شو و عین آدم راهت رو برو
خندید و چیزی نگفت و چهارتایی به سمت در شهربازی رفتیم تا امیرحسین هم بهمون ملحق بشه...
همون لحظه رسیدیم به شهربازی و پرهام ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و بعد به سمتم برگشت و گفت:
_ خری؟
_ مرگ
_ آخه ماها با هم این حرفارو داریم که من نخوام بگم بهتون؟
_ چمیدونم والا
برگشت صاف نشست، یه ضربه روی فرمون زد و گفت:
_ همون قضیه فرنازه
با شنیدن این حرف ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ آهان خب اینو از اول بگو
_ نمیخوام درموردش حرف بزنم که روزم خراب بشه
پگاه صورتش رو توهم کشید و با حرص گفت:
_ من واقعا بابا رو درک نمیکنم
_ دستور از بالائه، بابا مجبوره
_ آخه مگه میشه پدربزرگ واسه آینده ی تو تصمیم بگیره؟!
_ فعلا که میخواد بگیره
پرهام و پگاه یه دخترعموی کاملاً مزخرف و مغرور داشتن که پدربزرگشون از بچگی اسم این دوتا رو روی هم گذاشته بود و الانم یه چندماهی میشد که گیر داده بود که باید ازدواج کنن و برن سر خونه زندگیشون.
پرهام از فرناز متنفر بود و نمیخواست باهاش ازدواج کنه، چندبار هم موضوع رو به پدربزرگش گفته بود اما اون اصلا توجهی نکرده بود و پدر و مادرشم جرئت مخالفت با بزرگ خاندانشون رو نداشتن.
یبار هم که پرهام با فرناز حرف زده تا دوتایی با تصمیم پدربزرگشون مخالفت کنن، فرناز گفته بود که با ازدواجشون مشکلی نداره و مخالفت نمیکنه و همین بود که بیشتر از همه مایه عصاب خوردی پرهام شده بود!
_ الو مهسا؟ مُردی ایشالا؟
از فکر بیرون اومدم و به یلدا که از ماشین پیاده شده بود و راشت صدام میزد، نگاه کردم که گفت:
_ کجایی؟
_ همینجا
_ پس چرا هرچی صدا میزنم جواب نمیدی!
_ تو فکر بودم
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ تو فکر کی؟
خواستم چیزی بگم که پرهام با دوتا انگشتاش به شیشه زد و گفت:
_ نمیشه پیاده بشی بعد بحث کنی؟
_ خیر
_ در رو قفل میکنم میرما
_ چه غلطا!
_ مهسا پیاده شو اذیت نکن
چون میدونستم اعصابش خورده، باهاش بحث نکردم و عین بچه ی آدم از ماشین پیاده شدم که خندید و گفت:
_ خوبه همیشه عصبی باشم که اینطوری ازم بترسید
_ ترس؟ گمشوبابا حوصله بحث نداشتم که پیاده شدم
_ آره آره تو راست میگی
_ پرهام خفه شو و عین آدم راهت رو برو
خندید و چیزی نگفت و چهارتایی به سمت در شهربازی رفتیم تا امیرحسین هم بهمون ملحق بشه...
۴.۶k
۰۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.