دختر شیطون بلا43
#دخترشیطونبلا43
پرهام از تو آینه نگاهم کرد و گفت:
_ پس چرا انقدر دیر کردی؟
_ داشتم لیوانهارو جمع میکنم
یلدا با حرص به سامان که تو ماشین امیرحسین بود، نگاه کرد و گفت:
_ این مسخره بازیا چیه؟ من باید بشینم با این حرف بزنم
_ نمیخواد
_ چرا؟
_ حرف بزنی که چی بشه؟ فکر کردی توجه میکنه؟
_ آره توجه میکنه
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که همون لحظه تلفن پگاه زنگ خورد.
به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و گفت:
_ امیرحسینه
_ ببین چی میگه
تلفنش رو جواب داد و بعد از یه چنددقیقه قطع کرد که پرهام سریع گفت:
_ چیکار داشت؟
_ گفت سامان واسش تو شرکت یه کاری پیش اومده که نمیتونه بیاد، میره اونو دم شرکت پیاده میکنه و خودش میاد.
با شنیدن حرف پگاه لبخندی روی لبم نشست و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
که یلدا متوجه شد و خنده اش گرفت.
پرهام به سمتمون برگشت و گفت:
_ هوی چی تو گوش هم میگید پچ پچ میکنید؟
گردنش رو به سمت جلو چرخوندم و گفتم:
_ احمق جلوت رو نگاه کن میزنی میکُشیمون، من هزارتا آرزو دارم تازه کار پیدا کردم
این حرف رو که زدم دخترا همزمان به سمتم برگشتن و با جیغ گفتن:
_ چی؟!
گوش راستم رو گرفتم و با اخم گفتم:
_ زهرمار کر شدم
_ کار پیدا کردی؟ کجا؟ کِی؟ چه کاری؟ چرا به ما نگفتی؟
دستم رو روی دهن یلدا گذاشتم و گفتم:
_ اگه دو دقیقه خفه بشی و اجازه بدی، میگم!
سرش رو به نشونه ی اوکی تکون داد اما قبل از اینکه دستم رو بردارم یه تف روی دستم انداخت که سریع عقب کشیدمش و گفتم:
_ خیلی چندشی عوضیِ نفهم
و دستم رو به لباسش کشیدم تا تفِ کثیفش پاک بشه اما بازم چیزی از حس چندشم کم نکرد پس یه مشت محکم هم به بازوش زدم تا جیگرم خنک بشه!
مشخص بود خیلی دردش گرفته چون چشماش رو بست، دستش رو گرفت و گفت:
_ خیلی حیوونی مهسا، خیلی
_ حقته
پگاه تمام این مدت به حرکتهای ما میخندی اما پرهام با اخم به جلو خیره شده بود به همین خاطر خواستم یه چیزی بهش بگم که پگاه زودتر از من گفت:
_ بگو دیگه مهسا، دلم آب شد!
پرهام از تو آینه نگاهم کرد و گفت:
_ پس چرا انقدر دیر کردی؟
_ داشتم لیوانهارو جمع میکنم
یلدا با حرص به سامان که تو ماشین امیرحسین بود، نگاه کرد و گفت:
_ این مسخره بازیا چیه؟ من باید بشینم با این حرف بزنم
_ نمیخواد
_ چرا؟
_ حرف بزنی که چی بشه؟ فکر کردی توجه میکنه؟
_ آره توجه میکنه
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که همون لحظه تلفن پگاه زنگ خورد.
به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و گفت:
_ امیرحسینه
_ ببین چی میگه
تلفنش رو جواب داد و بعد از یه چنددقیقه قطع کرد که پرهام سریع گفت:
_ چیکار داشت؟
_ گفت سامان واسش تو شرکت یه کاری پیش اومده که نمیتونه بیاد، میره اونو دم شرکت پیاده میکنه و خودش میاد.
با شنیدن حرف پگاه لبخندی روی لبم نشست و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
که یلدا متوجه شد و خنده اش گرفت.
پرهام به سمتمون برگشت و گفت:
_ هوی چی تو گوش هم میگید پچ پچ میکنید؟
گردنش رو به سمت جلو چرخوندم و گفتم:
_ احمق جلوت رو نگاه کن میزنی میکُشیمون، من هزارتا آرزو دارم تازه کار پیدا کردم
این حرف رو که زدم دخترا همزمان به سمتم برگشتن و با جیغ گفتن:
_ چی؟!
گوش راستم رو گرفتم و با اخم گفتم:
_ زهرمار کر شدم
_ کار پیدا کردی؟ کجا؟ کِی؟ چه کاری؟ چرا به ما نگفتی؟
دستم رو روی دهن یلدا گذاشتم و گفتم:
_ اگه دو دقیقه خفه بشی و اجازه بدی، میگم!
سرش رو به نشونه ی اوکی تکون داد اما قبل از اینکه دستم رو بردارم یه تف روی دستم انداخت که سریع عقب کشیدمش و گفتم:
_ خیلی چندشی عوضیِ نفهم
و دستم رو به لباسش کشیدم تا تفِ کثیفش پاک بشه اما بازم چیزی از حس چندشم کم نکرد پس یه مشت محکم هم به بازوش زدم تا جیگرم خنک بشه!
مشخص بود خیلی دردش گرفته چون چشماش رو بست، دستش رو گرفت و گفت:
_ خیلی حیوونی مهسا، خیلی
_ حقته
پگاه تمام این مدت به حرکتهای ما میخندی اما پرهام با اخم به جلو خیره شده بود به همین خاطر خواستم یه چیزی بهش بگم که پگاه زودتر از من گفت:
_ بگو دیگه مهسا، دلم آب شد!
۶.۲k
۰۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.