Part:4
کلافه سوییشرت مشکی رنگی رو که به تن داشت دراورد و به چوب لباسی خاک خورده اویزون کرد....
حتی نمیدونست چرا الان این جاعه؟! توی خونه ای که تا همین پنج ثانیه ی پیش جنازه ی خونین مادرش رو که نونزده سال پیش فوت کرده بود دیده بود؟! خیلی براش عجیب بود...؟ شاید یکم هم ترسناک!!!
با پرت کردن پرونده کنار فنجون قهوه ای که قرار بود صبح زود خورده بشه ولی تا الان که ساعت دیواری مورد علاقش داشت ساعت 10 شب رو نشون میداد احی از سر خستگی و سردرگمی کشید و به سمت پیریز برق که درست کمی اونطرف تر از ساعت دیواری عزیزش بود دراز شد... و با یک حرکت اون رو روشن کن... حالا تاریکی خونه جاش رو به روشنایی لامپ لوستر مورد علاقه ی مادر خدابیامرزش داده بود...
و این کوک بود که با وجود این همه اتفاق عجیب... و حتی شاید هم ترسناک باز هم با خستگی تمام این بار خودش رو روی صندلی خاک خورده ی دوس داشتنیش ولو کرد...
نفس های عمیقش رو بیرون میداد تا شاد از درد نونزده سالش که دوباره امروز با رفتن به اون کلانتری نفرین شده زنده شده بود کم بشه... و حتی اون بی خبر تر از این بود ک بدونه جایی که نفرین شده..... کلانتری نیست..... بلکه جسم.... و روح.... خودش.......
با تر کردن لبهاش و بستن چشماش... سعی کرد تا از طوفان درونش نجات پیدا کنه.... و با هر نفسی که میکشید احساس سنگینی روی شش هاش بیشتر میشد .... و اون بیشتر میتونست سردردی که ناشی از اون همه اتفاق عجیب تو یک روز بود رو احساس کنه
یعنی مشکلات اون هم تمومی داشت...؟! میگن خدا هرکسی رو امتحان میکنه اون رو دوستش داره....! اگه قرار من با از دست دادن پدر و مادرم.... و این زندگی تلخ امتحان بشم..... پس ترجیح میدم خدا ازم متنفر باشه........
با فشار ارومی که به لبهای روی هم دیگش وارد میکرد.... تصمیم گرفت بار دیگه از مشکلات زندگیش فرار کنه..... تصمیم گرفت... بار دیگه چشماش رو ببنده.... و ذهنش رو از هر چیزی خالی کنه....
(صدای ساعت دیواری)
تیک تاک... تیک تاک.... تیک تاک....
انگار که اشیا ی این خونه هم نمیتونستن حال اون رو بهتر کنن.... و فقط با هر نگاه کوچیک به اشیا... کوک کاملا میتونست خاطرات شیرین بچگیش رو به باد بیاره... البته که این خوبه... اما تا جایی که به قسمت سیاه ماجرا نرسه...........
فقط صدای ساعت بود.... و پسری که رو به روی اون با چشم های بسته.... و افکار پریشون روی صندلی قدیمی و پوشیده از خاک ولو شده بود
تیک.... تاک... تیک
لحظه ای خونه در سکوتی عجیب فرو رفت.... سکوتی که حتی کوک هم با افکار در هم ریخته اش متوجه اون شد...
((به ماسبت پنجاه تایی شدنمون ✨امیدوارم خوب شده باشه👀✨حمایت؟ 👀✨))
حتی نمیدونست چرا الان این جاعه؟! توی خونه ای که تا همین پنج ثانیه ی پیش جنازه ی خونین مادرش رو که نونزده سال پیش فوت کرده بود دیده بود؟! خیلی براش عجیب بود...؟ شاید یکم هم ترسناک!!!
با پرت کردن پرونده کنار فنجون قهوه ای که قرار بود صبح زود خورده بشه ولی تا الان که ساعت دیواری مورد علاقش داشت ساعت 10 شب رو نشون میداد احی از سر خستگی و سردرگمی کشید و به سمت پیریز برق که درست کمی اونطرف تر از ساعت دیواری عزیزش بود دراز شد... و با یک حرکت اون رو روشن کن... حالا تاریکی خونه جاش رو به روشنایی لامپ لوستر مورد علاقه ی مادر خدابیامرزش داده بود...
و این کوک بود که با وجود این همه اتفاق عجیب... و حتی شاید هم ترسناک باز هم با خستگی تمام این بار خودش رو روی صندلی خاک خورده ی دوس داشتنیش ولو کرد...
نفس های عمیقش رو بیرون میداد تا شاد از درد نونزده سالش که دوباره امروز با رفتن به اون کلانتری نفرین شده زنده شده بود کم بشه... و حتی اون بی خبر تر از این بود ک بدونه جایی که نفرین شده..... کلانتری نیست..... بلکه جسم.... و روح.... خودش.......
با تر کردن لبهاش و بستن چشماش... سعی کرد تا از طوفان درونش نجات پیدا کنه.... و با هر نفسی که میکشید احساس سنگینی روی شش هاش بیشتر میشد .... و اون بیشتر میتونست سردردی که ناشی از اون همه اتفاق عجیب تو یک روز بود رو احساس کنه
یعنی مشکلات اون هم تمومی داشت...؟! میگن خدا هرکسی رو امتحان میکنه اون رو دوستش داره....! اگه قرار من با از دست دادن پدر و مادرم.... و این زندگی تلخ امتحان بشم..... پس ترجیح میدم خدا ازم متنفر باشه........
با فشار ارومی که به لبهای روی هم دیگش وارد میکرد.... تصمیم گرفت بار دیگه از مشکلات زندگیش فرار کنه..... تصمیم گرفت... بار دیگه چشماش رو ببنده.... و ذهنش رو از هر چیزی خالی کنه....
(صدای ساعت دیواری)
تیک تاک... تیک تاک.... تیک تاک....
انگار که اشیا ی این خونه هم نمیتونستن حال اون رو بهتر کنن.... و فقط با هر نگاه کوچیک به اشیا... کوک کاملا میتونست خاطرات شیرین بچگیش رو به باد بیاره... البته که این خوبه... اما تا جایی که به قسمت سیاه ماجرا نرسه...........
فقط صدای ساعت بود.... و پسری که رو به روی اون با چشم های بسته.... و افکار پریشون روی صندلی قدیمی و پوشیده از خاک ولو شده بود
تیک.... تاک... تیک
لحظه ای خونه در سکوتی عجیب فرو رفت.... سکوتی که حتی کوک هم با افکار در هم ریخته اش متوجه اون شد...
((به ماسبت پنجاه تایی شدنمون ✨امیدوارم خوب شده باشه👀✨حمایت؟ 👀✨))
۵.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.