Part:3
(فلش به یک ساعت بعد)
( علامت رییس پلیس بخش جنایی اسکیدز$)
(مکان:اداره پلیس)
$اقای جئون شما مطمعنین که همچین چیزی رو دیدین؟
+چند باید بگم سرکاررر
-من مطمعنم که از سقف حموم خون چکه میکرد.... خودم با چشمای خودم جنازه ی مادرو طبقه ی بالا دیدممممم.... چطور میتونید بگید هیچی اونجا ننبودهههه*داد زدن*عصبی بلند شدن
$اقای جئون لطفا خونسردیتون رو حفظ کنین... وگرنه مجبوریم از اینجا بیرونتون بکنیم *بلند شدن از صندلی پشت میز
(£علامت ا/ت)
(نکته:ا/ت پلیس بخش جنایی)
£اومدن داخل*
£*(رفتن سمت اسکیدز(رییس بخش جنایی
£در گوشش صحبت کردن همراه یه پرونده تو دستش*
$خنده بلند*
$گرفتن پرونده از ا/ت*
+نگاه به رفتار های عجیب اونها*
+میشه بگید اینجا چخبره*دندون قروچه
$*گرفتن پرونده جلوی کوک
$هیچ مدرکی وجود نداره جناب جئون.... حتی یه قطره خونننن.... بنظرم بهتره به روانپزشک مراجعه کنید*پوزخند
+چطورررر ممکنننننن*عصبی شدن
£نگاه کردن*من دیگ مرخص میشم قربان*رفتن
+چطور ممکن هانننننننننن؟؟؟؟ *داد زدن*...
شکه*عصبی
$جناب جئون جونگ کوک....* داد زدن*کوبیدن دستاش روی میز
$لطفا کار مارو بخاطر اتحامات الکی سخت نکنید*اروم حرف زدن*نگاه به چشمام کوک
+جمع شدن اشک در چشماش*پوزخند *عوضیای دوروغ گو*زیر لب گفتن و محل رو ترک کردن
*+محکم بستن در پشت سرش
(فلش به نیم ساعت بعد)
(ویو کوک)
*باز کردن در
*نگاه به تاریکی خونه
*مالیدن شقیقه هاش
*زیر لب حرف زدن:چطور... چطور ممکن
*چکیدن اشک از گوشه ی چشمش
من... من اونم دیدم...
*جاری شدن اشکاش
*نفس عمیق کشیدن
*بالا کشیدن بینیش
*پاک کردن اشکاش
خسته بود.... کلافه بود.... ذهنش پر شده بود از چیز هایی که نمیتونست بفهمه.... یعنی این اتفاقات عادی بودن...؟
مرگ مرموز پدر و مادرش تو روز تولد شیش سالگیش، که خودکشی اعلام شد...؟
یا حتی بعد این نونزده سال...دیدن مادری غرق در خون توی انباری طبقه ی بالا که حتی چهره ی اون رو به از خاطر برده بود؟!...
حتی اینکه از حموم خونش خون چکه میکرد هم طبیعی نبود؟!!!
شاید اسکیدز راست میگفت...شاید همه ی اینا توهم و ساخت خیال خودشه؟!
یعنی... یعنی امکانش هست این پسر بعد از ۱۹ سال،... حالا درست دو هفته قبل از روز تولدش که حالا جز خاطره ی تلخ مرگ پدر و مادرش چیزی ازش نمونده بود...٬زده بود به سرش؟؟
اینا چه مفهومی میتونست براش داشته باشه؟!!
افکارش کاملا به هم ریخته بود...؟! تقریبا مطمعن بود ک مادرش رو تو طبقه ی بالا دیده؟! اما پس چطور هیچ مدرکی وجود نداره؟حتی یه قطره خون؟!!
با دوباره بیرون دادن نفس لرزونش لحظه ای تصمیم گرفت مثل همیشه ذهنش رو از هر چیزی خالی کنه...
پس اون حس منطقانه ی درونش کجا رفته بود..؟!
(به خاطر پنجاه تایی شدنمون امروز تا بتونم پارت میزارم👀✨)
( علامت رییس پلیس بخش جنایی اسکیدز$)
(مکان:اداره پلیس)
$اقای جئون شما مطمعنین که همچین چیزی رو دیدین؟
+چند باید بگم سرکاررر
-من مطمعنم که از سقف حموم خون چکه میکرد.... خودم با چشمای خودم جنازه ی مادرو طبقه ی بالا دیدممممم.... چطور میتونید بگید هیچی اونجا ننبودهههه*داد زدن*عصبی بلند شدن
$اقای جئون لطفا خونسردیتون رو حفظ کنین... وگرنه مجبوریم از اینجا بیرونتون بکنیم *بلند شدن از صندلی پشت میز
(£علامت ا/ت)
(نکته:ا/ت پلیس بخش جنایی)
£اومدن داخل*
£*(رفتن سمت اسکیدز(رییس بخش جنایی
£در گوشش صحبت کردن همراه یه پرونده تو دستش*
$خنده بلند*
$گرفتن پرونده از ا/ت*
+نگاه به رفتار های عجیب اونها*
+میشه بگید اینجا چخبره*دندون قروچه
$*گرفتن پرونده جلوی کوک
$هیچ مدرکی وجود نداره جناب جئون.... حتی یه قطره خونننن.... بنظرم بهتره به روانپزشک مراجعه کنید*پوزخند
+چطورررر ممکنننننن*عصبی شدن
£نگاه کردن*من دیگ مرخص میشم قربان*رفتن
+چطور ممکن هانننننننننن؟؟؟؟ *داد زدن*...
شکه*عصبی
$جناب جئون جونگ کوک....* داد زدن*کوبیدن دستاش روی میز
$لطفا کار مارو بخاطر اتحامات الکی سخت نکنید*اروم حرف زدن*نگاه به چشمام کوک
+جمع شدن اشک در چشماش*پوزخند *عوضیای دوروغ گو*زیر لب گفتن و محل رو ترک کردن
*+محکم بستن در پشت سرش
(فلش به نیم ساعت بعد)
(ویو کوک)
*باز کردن در
*نگاه به تاریکی خونه
*مالیدن شقیقه هاش
*زیر لب حرف زدن:چطور... چطور ممکن
*چکیدن اشک از گوشه ی چشمش
من... من اونم دیدم...
*جاری شدن اشکاش
*نفس عمیق کشیدن
*بالا کشیدن بینیش
*پاک کردن اشکاش
خسته بود.... کلافه بود.... ذهنش پر شده بود از چیز هایی که نمیتونست بفهمه.... یعنی این اتفاقات عادی بودن...؟
مرگ مرموز پدر و مادرش تو روز تولد شیش سالگیش، که خودکشی اعلام شد...؟
یا حتی بعد این نونزده سال...دیدن مادری غرق در خون توی انباری طبقه ی بالا که حتی چهره ی اون رو به از خاطر برده بود؟!...
حتی اینکه از حموم خونش خون چکه میکرد هم طبیعی نبود؟!!!
شاید اسکیدز راست میگفت...شاید همه ی اینا توهم و ساخت خیال خودشه؟!
یعنی... یعنی امکانش هست این پسر بعد از ۱۹ سال،... حالا درست دو هفته قبل از روز تولدش که حالا جز خاطره ی تلخ مرگ پدر و مادرش چیزی ازش نمونده بود...٬زده بود به سرش؟؟
اینا چه مفهومی میتونست براش داشته باشه؟!!
افکارش کاملا به هم ریخته بود...؟! تقریبا مطمعن بود ک مادرش رو تو طبقه ی بالا دیده؟! اما پس چطور هیچ مدرکی وجود نداره؟حتی یه قطره خون؟!!
با دوباره بیرون دادن نفس لرزونش لحظه ای تصمیم گرفت مثل همیشه ذهنش رو از هر چیزی خالی کنه...
پس اون حس منطقانه ی درونش کجا رفته بود..؟!
(به خاطر پنجاه تایی شدنمون امروز تا بتونم پارت میزارم👀✨)
۳.۹k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.