Part:11
(1 ساعت بعد)
حالا... اونها داخل جایی قرار داشتن که قطعا هر کسی خاطره ی بدی از اونجا داشت... بعضی ها برای عمل های سخت و دردناک و بعضی ها برای گرفتن خبر های خوش از بچه هایی بودن که هنوز به دنیا هم نیمده بودن... ولی اینکه اون الان بخاطر همسر عزیز و بچه ای که هنوز ندیده بود ولی با تمام وجود دوستش داشت اینجا بود.... خیلی دردناک بود...
چرا اون....
چرا باید از بین این همه ادم تو دنیا اون انتخاب میشد تا زجر کشیدن همسر و فرزندش که از خودش هم بیشتر دوستشون داشت رو تماشا کنه....
افکارش پر از چرا های بی جواب بود....
و این تهیونگ....دوست عزیزش بود که حتی با اینکه جونگ کوک متوجه هیچ کدوم از کار هاش نمیشد... باز هم اون رو در اغوش داشت و حتی تا اینجا رسونده بودشون.... کسی که دست های اون الفایی که تو ضعیف ترین حالت ممکن قرار داشت رو ول نکرده بود و به جاش...اونها رو بین دست های خودش گرم نگه میداشت تا دوستش اشک های بی اختیارش رو متوقف کنه... ولی این فقط جز کمی از خصوصیات دوستی تهکوک بود....
شاید تهیونگ روزی میتونست با برادرش هم همینقدر مهربون باشه؟!
شاید اگه از اینکه جیمین شی برادرش اطلاع داشت الان هر دو کنار هم به جونگ کوک پریشون امید میدادن؟!
بالاخره چشمان نگرانش و دستای لرزانش که بین دست های دوست عزیزش قرار داشت با صدای دکتر از حالا منجمد بیرون اومد....
حالا این دوست های رویایی با استرس بلند شده بودن و منتظر به چشمای دکتر که هیچ چیز رو نمیشد ازشون حدس زد نگاه میکردن
πنگران نباشید.... هم همسرتون سالمن هم بچتون
انگار که دنیا رو بهش هدیه داده بودن.... این عالی بود.... دعاهایی که از خود خونه تا بیمارستان به حال فرزند و همسر عزیزش میکرد... انگار مستجاب شده بود.... و حالا این جونگ کوک بود که اشکاش اینبار از سر شوق روی گونه هاش و بعد روی شونه های تهیونگ که اون رو در اغوش گرفته بود میریخت....
شاید این فقط معجزه ی الهی برای زنده ماندن این دو دوست بود..... هرچند این دو دوست هنوز متوجه زنگ هایی که از طرف شرکت کوتمین که بارها باهاشون گرفته شده بود و بی پاسخ مونده بود.... نشده بودن!... و حتی شاید این فقط ارامش قبل از طوفانی بود که در راه....
حالا اشک هاش بند اومده بود و برقی که چشمانش رو گرفته بود از دور هم قابل مشاهده بود....
-دیدی..... همه چیز تموم شد.... ا/د و بچه حالشون خوبه....
با پاک کردن اخرین اشک از روی گونه های لطیفش لبخند عمیقی زد و از بقل دوست عزیزش بیرون اومد.... و حالا روبه روی اون قرار گرفته بود....
چه دوستی قشنگی.... ولی ایا این دوستی به همین قشنگی دامه خواهد داشت....؟! بالاخره هیچکس خبر از اینده نداره.... و هیچکس نمیدونه که ممکنه چه اتفاقی تا الان برای امگا کوچولو افتاده باشه......
@خیلی ممنون تهیونگ
(حمایت؟ 😕)
حالا... اونها داخل جایی قرار داشتن که قطعا هر کسی خاطره ی بدی از اونجا داشت... بعضی ها برای عمل های سخت و دردناک و بعضی ها برای گرفتن خبر های خوش از بچه هایی بودن که هنوز به دنیا هم نیمده بودن... ولی اینکه اون الان بخاطر همسر عزیز و بچه ای که هنوز ندیده بود ولی با تمام وجود دوستش داشت اینجا بود.... خیلی دردناک بود...
چرا اون....
چرا باید از بین این همه ادم تو دنیا اون انتخاب میشد تا زجر کشیدن همسر و فرزندش که از خودش هم بیشتر دوستشون داشت رو تماشا کنه....
افکارش پر از چرا های بی جواب بود....
و این تهیونگ....دوست عزیزش بود که حتی با اینکه جونگ کوک متوجه هیچ کدوم از کار هاش نمیشد... باز هم اون رو در اغوش داشت و حتی تا اینجا رسونده بودشون.... کسی که دست های اون الفایی که تو ضعیف ترین حالت ممکن قرار داشت رو ول نکرده بود و به جاش...اونها رو بین دست های خودش گرم نگه میداشت تا دوستش اشک های بی اختیارش رو متوقف کنه... ولی این فقط جز کمی از خصوصیات دوستی تهکوک بود....
شاید تهیونگ روزی میتونست با برادرش هم همینقدر مهربون باشه؟!
شاید اگه از اینکه جیمین شی برادرش اطلاع داشت الان هر دو کنار هم به جونگ کوک پریشون امید میدادن؟!
بالاخره چشمان نگرانش و دستای لرزانش که بین دست های دوست عزیزش قرار داشت با صدای دکتر از حالا منجمد بیرون اومد....
حالا این دوست های رویایی با استرس بلند شده بودن و منتظر به چشمای دکتر که هیچ چیز رو نمیشد ازشون حدس زد نگاه میکردن
πنگران نباشید.... هم همسرتون سالمن هم بچتون
انگار که دنیا رو بهش هدیه داده بودن.... این عالی بود.... دعاهایی که از خود خونه تا بیمارستان به حال فرزند و همسر عزیزش میکرد... انگار مستجاب شده بود.... و حالا این جونگ کوک بود که اشکاش اینبار از سر شوق روی گونه هاش و بعد روی شونه های تهیونگ که اون رو در اغوش گرفته بود میریخت....
شاید این فقط معجزه ی الهی برای زنده ماندن این دو دوست بود..... هرچند این دو دوست هنوز متوجه زنگ هایی که از طرف شرکت کوتمین که بارها باهاشون گرفته شده بود و بی پاسخ مونده بود.... نشده بودن!... و حتی شاید این فقط ارامش قبل از طوفانی بود که در راه....
حالا اشک هاش بند اومده بود و برقی که چشمانش رو گرفته بود از دور هم قابل مشاهده بود....
-دیدی..... همه چیز تموم شد.... ا/د و بچه حالشون خوبه....
با پاک کردن اخرین اشک از روی گونه های لطیفش لبخند عمیقی زد و از بقل دوست عزیزش بیرون اومد.... و حالا روبه روی اون قرار گرفته بود....
چه دوستی قشنگی.... ولی ایا این دوستی به همین قشنگی دامه خواهد داشت....؟! بالاخره هیچکس خبر از اینده نداره.... و هیچکس نمیدونه که ممکنه چه اتفاقی تا الان برای امگا کوچولو افتاده باشه......
@خیلی ممنون تهیونگ
(حمایت؟ 😕)
۱۰.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.