پرنسسمن
#پرنسس_من🤍🥂
#part_7
- هروقت گفتن دستانداز تو خودتو جلو بنداز!
بعد از اینکه حرفم تموم شد تازه فهمیدم چی گفتم و چه گندی زدم!
از ترسم جرعت نمیکردم به جونگکوک نگاه کنم که صدای قه قه تهیونک بلند شد
* وای یون سوک دمت گرم.... هیچوقت کسی بجز من جرعت نکرده با جونگکوک اینجوری حرف بزنه....چه دل و جرعتی....خخخخخ
+ یاااا.....الان با من بودی؟؟....جونگکوک نیستم اگه همینجا با دستای خودم نکشمت!
- برو بابا....تهیونگ میشه منو از دست از روانی خلاص کنی؟؟ فقط منو ببر خونه دوستم
+ چندبار باید بهت بگم مثل بچه آدم به حرفام گوش کن؟ اگه اوردمت اینجا حتما یه دلیلی داشته....خیلی راحت میتونستم اونجا ولت کنم تا همونا بک//شنت اما ترجیح دادم نجاتت بدم....پس اگه زر زر کنی خودم میکشمت!
بعد از اینکه جلمهش تموم شد تهیونگ دستشو گرفت و از اتاق بردش بیرون
* یکم رفتارش تنده.....بعدش میام باهات حرف میزنم
وقتی از اتاق رفتن بیرون نفس راحتی کشیدم و نشستم رو تخت.... تقریبا نیم ساعتی از رفتن اونا میگذشت و من همچنان در حال فکر کردم بودم...الان من باید چیکار کنم؟ بلاخره به دست بابام یا جونگکوک کشته میشم پس بهتره خودم خودمو بکشم... اینجوری بهتره....حداقل بهتر از اینه که کل روزمو با وحشت بگذرونم که الان قراره چه اتفاقی بیفته و قراره زنده بمونم یا نه!
در پنجره رو باز کردم و به بیرون خیره شدم.... ارتفاعش تا پایین طولانی بود....
یکی از پاهامو آوردم پایین و خواستم بپرم که یهو....
(خب یکم لایکا بره بالاا)
#part_7
- هروقت گفتن دستانداز تو خودتو جلو بنداز!
بعد از اینکه حرفم تموم شد تازه فهمیدم چی گفتم و چه گندی زدم!
از ترسم جرعت نمیکردم به جونگکوک نگاه کنم که صدای قه قه تهیونک بلند شد
* وای یون سوک دمت گرم.... هیچوقت کسی بجز من جرعت نکرده با جونگکوک اینجوری حرف بزنه....چه دل و جرعتی....خخخخخ
+ یاااا.....الان با من بودی؟؟....جونگکوک نیستم اگه همینجا با دستای خودم نکشمت!
- برو بابا....تهیونگ میشه منو از دست از روانی خلاص کنی؟؟ فقط منو ببر خونه دوستم
+ چندبار باید بهت بگم مثل بچه آدم به حرفام گوش کن؟ اگه اوردمت اینجا حتما یه دلیلی داشته....خیلی راحت میتونستم اونجا ولت کنم تا همونا بک//شنت اما ترجیح دادم نجاتت بدم....پس اگه زر زر کنی خودم میکشمت!
بعد از اینکه جلمهش تموم شد تهیونگ دستشو گرفت و از اتاق بردش بیرون
* یکم رفتارش تنده.....بعدش میام باهات حرف میزنم
وقتی از اتاق رفتن بیرون نفس راحتی کشیدم و نشستم رو تخت.... تقریبا نیم ساعتی از رفتن اونا میگذشت و من همچنان در حال فکر کردم بودم...الان من باید چیکار کنم؟ بلاخره به دست بابام یا جونگکوک کشته میشم پس بهتره خودم خودمو بکشم... اینجوری بهتره....حداقل بهتر از اینه که کل روزمو با وحشت بگذرونم که الان قراره چه اتفاقی بیفته و قراره زنده بمونم یا نه!
در پنجره رو باز کردم و به بیرون خیره شدم.... ارتفاعش تا پایین طولانی بود....
یکی از پاهامو آوردم پایین و خواستم بپرم که یهو....
(خب یکم لایکا بره بالاا)
- ۱۰.۶k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط