فیک جونگکوک: تاته مائه
فیکجونگکوک: تاتهمائه
part⁴¹
_دو روز بعد_
خانواده جئون یک مهمانی ترتیب داده بودن
به مناسبت برگشتن پسرشون از خارج و وارد شدنشون به شغل خانواده گیشون
(برادر کوک)
جلوی اینه ایستاده بود
رو کش پشمی به تن کرد
برای بار آخر نگاهی به اینه اندخت
ظاهر زیبایی داشت و امشب از خودش راضی بود
به سمت در برگشت که با قامت پسر روبهرو شد
به در تیکه داده بود و چشم ازش بر نمیداشت
به سمتش امد
بوسهای روی گونهاَش گذاشت و دَم گوشش زمزمه کرد
" چجوری تو رو با خودمم ببرم اونجا ، یوقت تو رو ازمنگیرن! "jk
خنده توی گلوی کرد و در جوابش نزدیکش شد دَمگوشش با صدای آرامش بخش صحبت کرد
" من مال جئون جونگکوک ام کسی نمیتونه منو ازش بگیره "a.t
ازش فاصله گرفت
دستش دور دستش حلقه کرد
" بریم آقای جئون! "a.t
" بفرمایید لیدی "jk
_مهمانی_
چندساعتی بود که داخل مهمانی بودن
هر کدومشون مشغول صحبت با کسی بودن ولی از کنار هم تکان نمیخوردن
به طور ناگهانی همه جا رو سکوت فرا گرفت
یک از کسانی که داشت باهاش صحبت میکرد به پشت سرش اشاره نمود
برگشت و با صحنهای که روبهرو شد خشکش زد
جئون جلوش زانو زده بود
جعبه حلقهای در دست داشت
با برگشتنش جئون شروع به صحبت کرد
" جانگ ا.ت معشوق من ، با آمدنت به زندگیم کتاب جدیدی شروع کردی بهم اجازه میدی تا این کتاب به پایان برسونیم؟ "jk
ذوق توی چشماش موج میزد
با صدای بلند گفت" بله "
جئون از جاش بلند شد و آغوشش نرمش بهش هدیه داد
صبح سفید پائیز با تو بہار میشود هر لحظہ با تؤ بودن نیک یادگار میشود
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در بین گفت من و شنود من
'مولانا'
معذرت میخوام اگه این قسمت بد شد🦋🐳💙
پارت آخر نیست بازم ماجرا هست گفتم شاید براتون مهم باشه💜
part⁴¹
_دو روز بعد_
خانواده جئون یک مهمانی ترتیب داده بودن
به مناسبت برگشتن پسرشون از خارج و وارد شدنشون به شغل خانواده گیشون
(برادر کوک)
جلوی اینه ایستاده بود
رو کش پشمی به تن کرد
برای بار آخر نگاهی به اینه اندخت
ظاهر زیبایی داشت و امشب از خودش راضی بود
به سمت در برگشت که با قامت پسر روبهرو شد
به در تیکه داده بود و چشم ازش بر نمیداشت
به سمتش امد
بوسهای روی گونهاَش گذاشت و دَم گوشش زمزمه کرد
" چجوری تو رو با خودمم ببرم اونجا ، یوقت تو رو ازمنگیرن! "jk
خنده توی گلوی کرد و در جوابش نزدیکش شد دَمگوشش با صدای آرامش بخش صحبت کرد
" من مال جئون جونگکوک ام کسی نمیتونه منو ازش بگیره "a.t
ازش فاصله گرفت
دستش دور دستش حلقه کرد
" بریم آقای جئون! "a.t
" بفرمایید لیدی "jk
_مهمانی_
چندساعتی بود که داخل مهمانی بودن
هر کدومشون مشغول صحبت با کسی بودن ولی از کنار هم تکان نمیخوردن
به طور ناگهانی همه جا رو سکوت فرا گرفت
یک از کسانی که داشت باهاش صحبت میکرد به پشت سرش اشاره نمود
برگشت و با صحنهای که روبهرو شد خشکش زد
جئون جلوش زانو زده بود
جعبه حلقهای در دست داشت
با برگشتنش جئون شروع به صحبت کرد
" جانگ ا.ت معشوق من ، با آمدنت به زندگیم کتاب جدیدی شروع کردی بهم اجازه میدی تا این کتاب به پایان برسونیم؟ "jk
ذوق توی چشماش موج میزد
با صدای بلند گفت" بله "
جئون از جاش بلند شد و آغوشش نرمش بهش هدیه داد
صبح سفید پائیز با تو بہار میشود هر لحظہ با تؤ بودن نیک یادگار میشود
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در بین گفت من و شنود من
'مولانا'
معذرت میخوام اگه این قسمت بد شد🦋🐳💙
پارت آخر نیست بازم ماجرا هست گفتم شاید براتون مهم باشه💜
۹.۹k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.