زوال عشق🌼 پارت شصت و هشت🌼 مهدیه عسگری🌼
#زوال_عشق🌼 #پارت_شصت_و_هشت🌼 #مهدیه_عسگری🌼
چیزی نگفتم و به صندلی ماشین تکیه دادم که چند دقیقه بعد جلوی ....جلوی همون کافی شاپ وایساد....چشمام پر از اشک شد ولی سریع جلوشو گرفتم که نریزه.....
اهورا حواسش نبود و همینطور داشت حرف میزد و خنجر تو قلبم فرو میکرد:اینجا یه جورایی میشه گفت پاتوق بردیاست....هر روز بعد از شرکت میاد اینجا....هر وقت میومد اینجا شبش انقدر مست میکرد که گاهی مجبور میشدم ببرمش بیمارستان...وقتی ازش پرسیدم گفت اینجا با عزیزترین فرد زندگیش خاطره داره که حالا دیگه نیست....ولی فکر کنم شیطون دوست دخترش بوده نگفته....ولی هرچی فکر میکنم می بینم کی با این اخلاق خشک بردیا کنار میاد اخه؟!....
بعدم طبق معمول بلند خندید و برگشت سمتم و گفت:خوب دیگه پیاده شو بریم معجون هاش عالیه....
نه مثله اینکه امروز روز مرگ منه!!!...با اکراه و حالی خراب از ماشین پیاده شدم و دوشادوش اهورا به سمت کافی شاپ رفتیم.....
وارد که شدیم صدای زینگ زینگ بالای در دوباره منو به سمت خاطرات کشوند....
اهورا کمی چشم گردوند و بعد گفت:اها ما همیشه روی اون صندلی می نشستیم ویوش عالیه....
لعنتی بازم همون صندلی....انگار که به دوسال پیش برگشتم و همه چی داره همونطور رخ میده فقط به جای بردیا اهوراست که جلوم نشسته....
سفارش دوتا معجون داده بودیم و منتظر بودیم....اهورا با دیدن قیافه گرفته من با لحن شوخی گفت:ای بابا بخند دیگه....داد زدن اون دیو دوسر که این همه ناراحتی نداره .....
بزور لبخند کمرنگی زدم ولی تو دلم پوزخندی زدم و گفتم:من بخاطر داد زدن بردیا ناراحت نیستم...این مرور خاطراتش که داره جونمو میگیره.....
چیزی نگفتم و به صندلی ماشین تکیه دادم که چند دقیقه بعد جلوی ....جلوی همون کافی شاپ وایساد....چشمام پر از اشک شد ولی سریع جلوشو گرفتم که نریزه.....
اهورا حواسش نبود و همینطور داشت حرف میزد و خنجر تو قلبم فرو میکرد:اینجا یه جورایی میشه گفت پاتوق بردیاست....هر روز بعد از شرکت میاد اینجا....هر وقت میومد اینجا شبش انقدر مست میکرد که گاهی مجبور میشدم ببرمش بیمارستان...وقتی ازش پرسیدم گفت اینجا با عزیزترین فرد زندگیش خاطره داره که حالا دیگه نیست....ولی فکر کنم شیطون دوست دخترش بوده نگفته....ولی هرچی فکر میکنم می بینم کی با این اخلاق خشک بردیا کنار میاد اخه؟!....
بعدم طبق معمول بلند خندید و برگشت سمتم و گفت:خوب دیگه پیاده شو بریم معجون هاش عالیه....
نه مثله اینکه امروز روز مرگ منه!!!...با اکراه و حالی خراب از ماشین پیاده شدم و دوشادوش اهورا به سمت کافی شاپ رفتیم.....
وارد که شدیم صدای زینگ زینگ بالای در دوباره منو به سمت خاطرات کشوند....
اهورا کمی چشم گردوند و بعد گفت:اها ما همیشه روی اون صندلی می نشستیم ویوش عالیه....
لعنتی بازم همون صندلی....انگار که به دوسال پیش برگشتم و همه چی داره همونطور رخ میده فقط به جای بردیا اهوراست که جلوم نشسته....
سفارش دوتا معجون داده بودیم و منتظر بودیم....اهورا با دیدن قیافه گرفته من با لحن شوخی گفت:ای بابا بخند دیگه....داد زدن اون دیو دوسر که این همه ناراحتی نداره .....
بزور لبخند کمرنگی زدم ولی تو دلم پوزخندی زدم و گفتم:من بخاطر داد زدن بردیا ناراحت نیستم...این مرور خاطراتش که داره جونمو میگیره.....
۲.۳k
۲۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.