پارت
پارت 26
ویو ات
دلم شور میزد...میترسیدم کاری کنه یا به خودش آسیب بزنه...یعنی نبودم تو مسابقه اینقدر بهمش ریخت؟... به طبقه پاییت رفتم و وسط سالن ایستادم...
ات:شوگااا...شوگااا...
ولی جوابی نشنیدم... از پایگاه بیرون رفتم و به سمت پارکینگ حرکت کردم...ماشینش هم نبود!...چن باری بهش زنگ زدم ولی جواب نداد...پیام دادم و نه جواب داد نه حتی سین زد...خیلی نگرانش بودم...نمیتونستم غذا بخورم...فقط توی محوطه منتظرش بودم...هوا تاریک تاریک بود...
گوشیمو از توی جیبم بیرون آوردم و ویس گرفتم..
ات:شوگا...نمیخوای بیای پایگاه...ساعت11شبه...شوگا عزیزم خواهش میکنم نه جواب تلفن میدی نه پیام...زود بیا لطفا بخاطر من...
ویس رو قطع کردم و ارسال کردم...
صدای در ساختمون رو شنیدمو برگشتم...
نامجون:ات ... سرما میخوری بیا داخل برمیگرده...
ات:منتظرش میمونم...
خیلی استرس داشتم...اخه مامانم چند ساعت پیش بهم زنگ زد که هفته دیگه با شوگا برم خونهمون...مامان و بابام میخوان دوستپسرمو ببینن...نگاهی به زخم دستم انداختم و ناامید به داخل پایگاه برگشتم....
........
ساعت3شب
با حس دستای یکی دورم بیدار شدمو برگشتم...دیدم توی بغل شوگام و با چشماش بهم زل زده و یه تیشرت سفید تنشه...
ات:شوگا...برگشتی*خواب آلود*
شوگا:اره عزیزم...
ات:خیلی نگرانت بودم..
شوگا:ببخشید نفسم...بخواب..
ویو نویسنده...
ات خودشو توی بغل شوگا فشرد و خوابید ... شوگا هم موهاشو نوازش میکرد....
فردا صبح
تهیونگ:دادا تو عقلم داری؟
نامجون:ات بیچاره دیشب تا ساعت12توی سرما بیرون وایساده بود به امید این که برگردی...
جین:شوگا کارت اشتباه بود هممونو نگران کردی...
شوگا:ببخشید بچه ها...بخشید ات..
جیمین:خب دیگه بریم صبحونه بخوریممممم من گشنمههههههه
...........
ادامه دارد...
حمایت؟..
ویو ات
دلم شور میزد...میترسیدم کاری کنه یا به خودش آسیب بزنه...یعنی نبودم تو مسابقه اینقدر بهمش ریخت؟... به طبقه پاییت رفتم و وسط سالن ایستادم...
ات:شوگااا...شوگااا...
ولی جوابی نشنیدم... از پایگاه بیرون رفتم و به سمت پارکینگ حرکت کردم...ماشینش هم نبود!...چن باری بهش زنگ زدم ولی جواب نداد...پیام دادم و نه جواب داد نه حتی سین زد...خیلی نگرانش بودم...نمیتونستم غذا بخورم...فقط توی محوطه منتظرش بودم...هوا تاریک تاریک بود...
گوشیمو از توی جیبم بیرون آوردم و ویس گرفتم..
ات:شوگا...نمیخوای بیای پایگاه...ساعت11شبه...شوگا عزیزم خواهش میکنم نه جواب تلفن میدی نه پیام...زود بیا لطفا بخاطر من...
ویس رو قطع کردم و ارسال کردم...
صدای در ساختمون رو شنیدمو برگشتم...
نامجون:ات ... سرما میخوری بیا داخل برمیگرده...
ات:منتظرش میمونم...
خیلی استرس داشتم...اخه مامانم چند ساعت پیش بهم زنگ زد که هفته دیگه با شوگا برم خونهمون...مامان و بابام میخوان دوستپسرمو ببینن...نگاهی به زخم دستم انداختم و ناامید به داخل پایگاه برگشتم....
........
ساعت3شب
با حس دستای یکی دورم بیدار شدمو برگشتم...دیدم توی بغل شوگام و با چشماش بهم زل زده و یه تیشرت سفید تنشه...
ات:شوگا...برگشتی*خواب آلود*
شوگا:اره عزیزم...
ات:خیلی نگرانت بودم..
شوگا:ببخشید نفسم...بخواب..
ویو نویسنده...
ات خودشو توی بغل شوگا فشرد و خوابید ... شوگا هم موهاشو نوازش میکرد....
فردا صبح
تهیونگ:دادا تو عقلم داری؟
نامجون:ات بیچاره دیشب تا ساعت12توی سرما بیرون وایساده بود به امید این که برگردی...
جین:شوگا کارت اشتباه بود هممونو نگران کردی...
شوگا:ببخشید بچه ها...بخشید ات..
جیمین:خب دیگه بریم صبحونه بخوریممممم من گشنمههههههه
...........
ادامه دارد...
حمایت؟..
- ۱.۹k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط