فیکبیتیاس
#فیک_بی_تی_اس
#کوک
اسم: #بازی_مرگ
پارت: #هشتم
کوک:
ماریا و جئون آمدن که ماریا با چشایی که میخواست منو بخوره
گفت:کوک فک کنم اونیکه باید رو پیدا کردی نه؟
کوک:فضول بودی فضول تر شدی نه؟
ماریا:لیاقت نداری کوک وگرنه من هیچی کم نداشتم
کوک:اونیکه من میخوام نیستی حالا راهبیوفت
ماریا:بزار یچیزیرو از همین الان بهت بگم اگه اون دختره همونی باشه که باید(درمانشکنه)بعد از درمانت از زندگیمون پرتش میکنم بیرون
کوک:چرا جمع میبندی؟زندگیمون؟یا زندگیم؟
جئون:بهتره این بحثای قدیمی رو بزارین کنار
کوک
کوک:بریم
ماریا:(سکوت)
کوک:
وقتی رفتیم داخل اون دختر با چشمای مشکی و ترسیدهاش من رو نگا کرد
چرا من؟
ماریا یه زن بود چرا از اون با چشمام کمک نخواست؟
حتما اونم فهمیده ماریا عجب جانوری هست که به من راضی شده
هه.........
جئون:ماریا بهتره کارتو شروع کنی
ماریا:باشه جئون
سوآه:دختره آمد نزدیک
و گفت:عزیزم لطفا هر سوالی که میپرسم رو جواب بده
سواه:من نمیدونم شما کی هستین برای چی باید به سوال هاتون جواب بدم؟
سوآه:شاید وجود اون پسره باعث شده بود جرئت پیدا کنم اما اون خودش من رو زدیده بود
ولی میشد فهمید بیم اونا اون پسره از همشون بهتر هستش
دختره یجوری گفت عزیزم انگار میخواد آدمو قورت بده
با حرص و کینه گفت ولی برای چی
وقتی این جمله رو گفتم اون پسره با چشمایی که چیزایی زیادی برای گفتن داشتن ولی نمیشد فهمید بهم نگا کرد
نمیدونم چرا ولی به روش خندیدم که اون دختره یا بهتر بگم افریته با حرص بیشتری
گفت:ببین این بار آخره که میگم به سوالام پاسخ بده وگرنه چیزایی که نباید برات اتفاق میوفته
سوآه:شما کی باشی منو تحدید کنی؟
جئون دیگه صبرش تموم شد
و با صدایی بلند که حتا اون مریض روانی ترسید
گفت:بسه کلکل نکنید وگرنه برای هردوتاتون اتفاقای خوبی در راه نیست
کوک:پدر بهتره بریم بیرون
جئون:باشه پسرم ولی به خواهرت میگم بیاد توی اتاق تا دوباره این دوتا کلکل نکنن
کوک:بله پدر
ببخشید نتونستم پارت بزارم نت نداشتم ولی قول کوکی میدم که هرشب پارت داشته باشیم
#کوک
اسم: #بازی_مرگ
پارت: #هشتم
کوک:
ماریا و جئون آمدن که ماریا با چشایی که میخواست منو بخوره
گفت:کوک فک کنم اونیکه باید رو پیدا کردی نه؟
کوک:فضول بودی فضول تر شدی نه؟
ماریا:لیاقت نداری کوک وگرنه من هیچی کم نداشتم
کوک:اونیکه من میخوام نیستی حالا راهبیوفت
ماریا:بزار یچیزیرو از همین الان بهت بگم اگه اون دختره همونی باشه که باید(درمانشکنه)بعد از درمانت از زندگیمون پرتش میکنم بیرون
کوک:چرا جمع میبندی؟زندگیمون؟یا زندگیم؟
جئون:بهتره این بحثای قدیمی رو بزارین کنار
کوک
کوک:بریم
ماریا:(سکوت)
کوک:
وقتی رفتیم داخل اون دختر با چشمای مشکی و ترسیدهاش من رو نگا کرد
چرا من؟
ماریا یه زن بود چرا از اون با چشمام کمک نخواست؟
حتما اونم فهمیده ماریا عجب جانوری هست که به من راضی شده
هه.........
جئون:ماریا بهتره کارتو شروع کنی
ماریا:باشه جئون
سوآه:دختره آمد نزدیک
و گفت:عزیزم لطفا هر سوالی که میپرسم رو جواب بده
سواه:من نمیدونم شما کی هستین برای چی باید به سوال هاتون جواب بدم؟
سوآه:شاید وجود اون پسره باعث شده بود جرئت پیدا کنم اما اون خودش من رو زدیده بود
ولی میشد فهمید بیم اونا اون پسره از همشون بهتر هستش
دختره یجوری گفت عزیزم انگار میخواد آدمو قورت بده
با حرص و کینه گفت ولی برای چی
وقتی این جمله رو گفتم اون پسره با چشمایی که چیزایی زیادی برای گفتن داشتن ولی نمیشد فهمید بهم نگا کرد
نمیدونم چرا ولی به روش خندیدم که اون دختره یا بهتر بگم افریته با حرص بیشتری
گفت:ببین این بار آخره که میگم به سوالام پاسخ بده وگرنه چیزایی که نباید برات اتفاق میوفته
سوآه:شما کی باشی منو تحدید کنی؟
جئون دیگه صبرش تموم شد
و با صدایی بلند که حتا اون مریض روانی ترسید
گفت:بسه کلکل نکنید وگرنه برای هردوتاتون اتفاقای خوبی در راه نیست
کوک:پدر بهتره بریم بیرون
جئون:باشه پسرم ولی به خواهرت میگم بیاد توی اتاق تا دوباره این دوتا کلکل نکنن
کوک:بله پدر
ببخشید نتونستم پارت بزارم نت نداشتم ولی قول کوکی میدم که هرشب پارت داشته باشیم
- ۱.۳k
- ۰۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط