زوال عشق پارت پنجاه و هفت مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_پنجاه_و_هفت #مهدیه_عسگری
«دوسال بعد»
نگاهی به چشمام تو آینه انداختم....چقدر بی فروغ شدن....چرا مثله چشمای یه دختر۲۳ساله شاداب نیستن؟!.....
چون تموم زندگیمو دوسال پیش از دست دادم.....بعد از فوت سهیل عمو خواست سهم منو از اموال سهیل بده که من قبول نکردم و یه مدت بعد بابا ورشکست شد و مجبور شدیم هرچی داشتیم و بفروشیم تا پول طلبکارا رو بدیم....
یه مدت بعدم قلب بابا طاقت نیاورد و ایستاد....مامانم بعد از اون اتفاق و مرگ بابا ناراحتی قلبی گرفت و حالا من موندم و یه مادر مریض که باید خرج دوا درمونشو که خداتومن بود و بدم.....
الانم جز یه خونه کوچیک و دوخوابه ویلایی و یه پس انداز اندک چیزی نداریم....ای خدا از عرش به فرش رسیدیم.....
طبق معمول روزنامه قسمت نیازمندی ها رو باز کردم و بی حوصله مشغول خوندنش بودم که با دیدن یه آگهی مثله ترقه از جام پریدم....
یه منشی واسه یه شرکت میخاستن....تایپ و چیزای دیگم واسه منشی گری خوب بود فقط خدا کنه قبولم کنن....
این مدت از بس واحدای دانشگاه رو زیاد برداشتم که تونستم زودتر لیسانسم و بگیرم....مدرکمم که دارم پس امیدم بیشتره...
سریع گوشیمو برداشتم و زنگ زدم که گفتن الان بیا....سریع بلند شدم و یه مانتو مشکی و مقنعه سورمه ای و شلوار تنگ مشکیمو پوشیدم و کیف سورمه ایمو برداشتم و سوییچ دویست و شیشمو هم انداختم تو کیفم و بعد از اینکه به مامان سر زدم و مطمعن شدم که خوابه رفتم از خونه بیرون....
ای خدا یه روز پورشه سوار میشدم و حالا دارم دویست و شیش سوار میشم.....
سریع سوار شدم و به سمت اون شرکتی که گفتن روندم....
جلوی شرکت که نگه داشتم دهنم باز موند....چقدر گنده و شیک بود...فکر کنم اسمش و تاحالا شنیدم....
به سمت در ورودی رفتم و بعد از توضیح دادن به نگهبان وارد شدم و از پله ها بالا رفتم و به سمت میز منشی رفتم و گفتم:سلام من واسه آگهی استخدام اومدم؟!.....
داشت چند تا کار انجام میداد که گفت فعلا بشینم تا بعد بهم بگه چکار کنم....
روی صندلی های شیکی که اونجا چیده شده بود نشستم....
شرکته دیزاین قشنگی داشت....سفید _طلایی بود و به آدم روحیه میداد....
با صدای منشی به سمتش رفتم و بعد از چند تا سوالی که پرسید یه برگه بهم داد و گفت:عزیزم تا اونجا که دیدم شما شرایط لازم و داشتین و رییس شرکت امروز نیستن و گفتن اگه کیس مناسبی پیدا شد قرارداد و ببندیم و شماهم که خداروشکر برای این کار مناسبین....فقط فردا بازم باید بیاید تا رییس هم شما رو ببینه و باهاتون مصاحبه کوتاهی داشته باشه.....
با خوشحالی تشکر کردم و نشستم و بعد از پر کردن فرم از شرکت زدم بیرون....
توی ماشین نشسته بودم و بی هدف میروندم....یهو به ذهنم رسید که برم جایی که همیشه با بردیا میرفتیم اونجا....
«دوسال بعد»
نگاهی به چشمام تو آینه انداختم....چقدر بی فروغ شدن....چرا مثله چشمای یه دختر۲۳ساله شاداب نیستن؟!.....
چون تموم زندگیمو دوسال پیش از دست دادم.....بعد از فوت سهیل عمو خواست سهم منو از اموال سهیل بده که من قبول نکردم و یه مدت بعد بابا ورشکست شد و مجبور شدیم هرچی داشتیم و بفروشیم تا پول طلبکارا رو بدیم....
یه مدت بعدم قلب بابا طاقت نیاورد و ایستاد....مامانم بعد از اون اتفاق و مرگ بابا ناراحتی قلبی گرفت و حالا من موندم و یه مادر مریض که باید خرج دوا درمونشو که خداتومن بود و بدم.....
الانم جز یه خونه کوچیک و دوخوابه ویلایی و یه پس انداز اندک چیزی نداریم....ای خدا از عرش به فرش رسیدیم.....
طبق معمول روزنامه قسمت نیازمندی ها رو باز کردم و بی حوصله مشغول خوندنش بودم که با دیدن یه آگهی مثله ترقه از جام پریدم....
یه منشی واسه یه شرکت میخاستن....تایپ و چیزای دیگم واسه منشی گری خوب بود فقط خدا کنه قبولم کنن....
این مدت از بس واحدای دانشگاه رو زیاد برداشتم که تونستم زودتر لیسانسم و بگیرم....مدرکمم که دارم پس امیدم بیشتره...
سریع گوشیمو برداشتم و زنگ زدم که گفتن الان بیا....سریع بلند شدم و یه مانتو مشکی و مقنعه سورمه ای و شلوار تنگ مشکیمو پوشیدم و کیف سورمه ایمو برداشتم و سوییچ دویست و شیشمو هم انداختم تو کیفم و بعد از اینکه به مامان سر زدم و مطمعن شدم که خوابه رفتم از خونه بیرون....
ای خدا یه روز پورشه سوار میشدم و حالا دارم دویست و شیش سوار میشم.....
سریع سوار شدم و به سمت اون شرکتی که گفتن روندم....
جلوی شرکت که نگه داشتم دهنم باز موند....چقدر گنده و شیک بود...فکر کنم اسمش و تاحالا شنیدم....
به سمت در ورودی رفتم و بعد از توضیح دادن به نگهبان وارد شدم و از پله ها بالا رفتم و به سمت میز منشی رفتم و گفتم:سلام من واسه آگهی استخدام اومدم؟!.....
داشت چند تا کار انجام میداد که گفت فعلا بشینم تا بعد بهم بگه چکار کنم....
روی صندلی های شیکی که اونجا چیده شده بود نشستم....
شرکته دیزاین قشنگی داشت....سفید _طلایی بود و به آدم روحیه میداد....
با صدای منشی به سمتش رفتم و بعد از چند تا سوالی که پرسید یه برگه بهم داد و گفت:عزیزم تا اونجا که دیدم شما شرایط لازم و داشتین و رییس شرکت امروز نیستن و گفتن اگه کیس مناسبی پیدا شد قرارداد و ببندیم و شماهم که خداروشکر برای این کار مناسبین....فقط فردا بازم باید بیاید تا رییس هم شما رو ببینه و باهاتون مصاحبه کوتاهی داشته باشه.....
با خوشحالی تشکر کردم و نشستم و بعد از پر کردن فرم از شرکت زدم بیرون....
توی ماشین نشسته بودم و بی هدف میروندم....یهو به ذهنم رسید که برم جایی که همیشه با بردیا میرفتیم اونجا....
۲.۸k
۱۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.