زوال عشق پارت پنجاه و هشت مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_پنجاه_و_هشت #مهدیه_عسگری
جلوی اون کافی شاپ همیشگیمون ایستادم و با چشمایی که پر از اشک شده بود پیاده شدم.....
خیلی وقت بود نیومده بودم....با قدمایی که میلرزید به سمتش رفتم و داخل شدم که صدای زینگ زینگ بالای در بلند شد....
یادش بخیر چقدر با بردیا سر این صدای زینگ زینگ مسخره بازی درمیاوردیم....
پشت همون میز همیشگیمون نشستم و با لبخند تلخی دور تا دور کافی شاپ و نگاه کردم....
با صدای گارسون سرمو آوردم بالا:خانوم چی میل دارید؟!....
یادمه همیشه با بردیا میومدیم اینجا معجون های مخصوص اینجا رو میخوردیم....
انگار امروز فقط میخاستم تجدید خاطرات کنم.....
نگاهی به اطراف انداختم....
محیط خیلی جالبی داشت و یکی از دلایل انتخاب من و بردیا همین بود و یکی از دلایل دیگش خوشمزگی معجوناش بود.....
وقتی گارسون معجون و مقابلم گذاشت یه حالی شدم.....من هیچوقت بدون بردیا از همچین معجونای مخصوصی اونم تو این کافی شاپ نخوردم....
بازم این بغض لعنتی که تو این دوسال شد همدم شبام....دوساله تو این کافی شاپ نیومدم و نمیدونم امروز چیشد که اومدم.....
نتونستم تحمل کنم و از جام بلند شدم و پولو روی میز گذاشتم و با سرعت از کافی شاپ زدم بیرون....
به محض اینکه توی ماشین نشستم بغضم ترکید....خدایا من هنوزم دیوونه وار عاشقشم .....
هنوزم بهش فکر میکنم....هنوزم براش گریه میکنم.....هنوزم حاضرم براش بمیرم تا اون فقط بخنده.....
با حال بدی تا خونه روندم....بی حال درو باز کردم و وارد خونه شدم...کفشامو هرکدومشو به یه سمت پرتاب کردم و وارد خونه شدم....
مامان و دیدم که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد...با دیدن من با لبخند گفت:چیشد دخترم تونستی کاری چیزی پیدا کنی؟!.....
انقدر حالم بد بود که نشد درست و حسابی واسه کاری که پیدا کردم خوشحالی کنم.....
خیلی دنبال کار بودم و تازه تونسته بودم یه کار خوب پیدا کنم.... لبخند بیحالی زدم و گفتم: آره مامان خداروشکر منشی یه شرکت خوب شدم حقوقشم خوبه.....
مامان دستاشو به حالت دعا برد بالا و گفت:خدایا شکرت.... خوب دخترم حالا بیا که برات از اون قورمه سبزی هایی که دوست داری درست کردم.....
برای اینکه مامان ناراحت نشه گفتم:چشم مامان بزار لباسامو عوض کنم میام....
درحالی که اصلا اشتها نداشتم....اصلا نباید به اون کافی شاپ لعنتی میرفتم...من تو این دوسال سعی کرده بودم بردیا رو فراموش کنم درسته موفق نشدم ولی نسبت به اول دیگ کمتر گریه و بی قراری میکردم.....
جلوی اون کافی شاپ همیشگیمون ایستادم و با چشمایی که پر از اشک شده بود پیاده شدم.....
خیلی وقت بود نیومده بودم....با قدمایی که میلرزید به سمتش رفتم و داخل شدم که صدای زینگ زینگ بالای در بلند شد....
یادش بخیر چقدر با بردیا سر این صدای زینگ زینگ مسخره بازی درمیاوردیم....
پشت همون میز همیشگیمون نشستم و با لبخند تلخی دور تا دور کافی شاپ و نگاه کردم....
با صدای گارسون سرمو آوردم بالا:خانوم چی میل دارید؟!....
یادمه همیشه با بردیا میومدیم اینجا معجون های مخصوص اینجا رو میخوردیم....
انگار امروز فقط میخاستم تجدید خاطرات کنم.....
نگاهی به اطراف انداختم....
محیط خیلی جالبی داشت و یکی از دلایل انتخاب من و بردیا همین بود و یکی از دلایل دیگش خوشمزگی معجوناش بود.....
وقتی گارسون معجون و مقابلم گذاشت یه حالی شدم.....من هیچوقت بدون بردیا از همچین معجونای مخصوصی اونم تو این کافی شاپ نخوردم....
بازم این بغض لعنتی که تو این دوسال شد همدم شبام....دوساله تو این کافی شاپ نیومدم و نمیدونم امروز چیشد که اومدم.....
نتونستم تحمل کنم و از جام بلند شدم و پولو روی میز گذاشتم و با سرعت از کافی شاپ زدم بیرون....
به محض اینکه توی ماشین نشستم بغضم ترکید....خدایا من هنوزم دیوونه وار عاشقشم .....
هنوزم بهش فکر میکنم....هنوزم براش گریه میکنم.....هنوزم حاضرم براش بمیرم تا اون فقط بخنده.....
با حال بدی تا خونه روندم....بی حال درو باز کردم و وارد خونه شدم...کفشامو هرکدومشو به یه سمت پرتاب کردم و وارد خونه شدم....
مامان و دیدم که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد...با دیدن من با لبخند گفت:چیشد دخترم تونستی کاری چیزی پیدا کنی؟!.....
انقدر حالم بد بود که نشد درست و حسابی واسه کاری که پیدا کردم خوشحالی کنم.....
خیلی دنبال کار بودم و تازه تونسته بودم یه کار خوب پیدا کنم.... لبخند بیحالی زدم و گفتم: آره مامان خداروشکر منشی یه شرکت خوب شدم حقوقشم خوبه.....
مامان دستاشو به حالت دعا برد بالا و گفت:خدایا شکرت.... خوب دخترم حالا بیا که برات از اون قورمه سبزی هایی که دوست داری درست کردم.....
برای اینکه مامان ناراحت نشه گفتم:چشم مامان بزار لباسامو عوض کنم میام....
درحالی که اصلا اشتها نداشتم....اصلا نباید به اون کافی شاپ لعنتی میرفتم...من تو این دوسال سعی کرده بودم بردیا رو فراموش کنم درسته موفق نشدم ولی نسبت به اول دیگ کمتر گریه و بی قراری میکردم.....
۷.۵k
۱۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.