ماه جدید رو با یک مینی وانشات از سوکوکو شروع کنیم نظرتون؟
ماه جدید رو با یک مینی وانشات از سوکوکو شروع کنیم نظرتون؟
___________
دازای:چویا؟! چویا اینجایی؟
سکوت توی خونه موج میزد روز تولد چویا بود ولی خودش کجا بود؟
دازای دستی توی موهای شکلاتی رنگش برد و هوفی کشید
دازای:چویا هنوز از دستم بخاطر صبح ناراحتی؟
بازم جوابی نشنید چویا کجا بود؟
اتفاق صبح....
یه دعوای کوچیکی بین دازای و چویا رخ داده بود اونم بخاطر این که دازای توی ماموریتا اصلن حواسش به خودش نبود کار رو درست انجام میداد ولی خودش آسیب میدید
دازای خرید هارو روی زمین گذاشت و کیک رو برد توی آشپزخونه
دازای:چویا....من متاسفم قول میدم ازین به بعد بیشتر مراقب خودم باشم
دازای داشت کیو گول میزد؟
معلومه که چویا از خونه زده بیرون
نکاهی به ساعت انداخت
[23:45]
دیروقت بود دازای با خودش فکر کرد شاید الانا بیاد خونه پس دست به کار شد خوراکی ها رو روی میز گذاشت و کادو هایی که خریده بود رو چراغارو خاموش کرد و شمع روی کیک رو که مشخص میکرد چویا ۱۸ ساله شده روشن کرد
و خودش نشست روبه روی کیک همیشه هیچکس جز دازای تولد چویا رو زود تبریک نمیگفت
ساعت 2:30 دقیقه شد و خبری نبود
دازای دستش رو از کلافگی و استرس رو سرش کشید برای بار چعل و سوم به چویا زنگ زد و تنها جوابش:
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید
روی گونه ی دازای اشکی جاری شد
و شمع رو آروم فوت کرد
دازای:ت...تولدت مبارک ناکاهارا چویا:)
و با لبخندی دردناک سالن نشیمن رو ترک کرد و به اتاقش رفت
روی تختش دراز کشید بروز نمیداد ولی داشت از نگرانی جون میداد
توی سرش فقط اسم چویا میچرخید
ورقه و خودکاری برداشت و شروع به نوشتن کرد:
چویای عزیزم ۲ ساعت و نیم از وقتی که به طور کامل ۱۸ ساله شدی میگذره
الان مطمئنم نمیتونم بهت بگم کوچولو چون دیگه بزرگ شدی امشب حسابی منتظرت بودم
هرچیزی که دوست داشتی رو برات خریده بودم از لباس تا مشروب مورد علاقتو
متتظر بودم بیای تا باهم جشن بگیریم ازت بخاطر صبح عذر خواهی کنم
نمیدونم کجایی ۴۳ بار بهت زنگ زدم ولی جوابی ندادی امیدوارم هرجا که هستی حالت خوب باشه
فردا باید برم ماموریت بهم گفتن سوکوکو فقط میتونه از پسش بر بیاد ولی من گفتم بخاطر تولدت خودم تنهایی میرم و چون جای چویا رو میخوام پر کنم از جون و دل مایه میزارم
نمیدونم وقتشه بهت بگم یا نه ولی....
دوست دارم چویا از ته دلم دوست دارم و عاشقتم میدونم این حس من آخرش تبدیل میشه به دزیره ولی بنظرم وقتش بود بهت بگم
تولدت مبارک ناکاهارا چویا:)
و بعد دازای به خواب عمیقی فرو رفت
(مکان: جای ناکاهارا چویا: بار)
بخاطر دعوای صبح با دازای خیلی ناراحت بودم برای همین اومدم بار که یهو اعضای مافیای بندر اومدن و...
____________
ادامه دارد.....
___________
دازای:چویا؟! چویا اینجایی؟
سکوت توی خونه موج میزد روز تولد چویا بود ولی خودش کجا بود؟
دازای دستی توی موهای شکلاتی رنگش برد و هوفی کشید
دازای:چویا هنوز از دستم بخاطر صبح ناراحتی؟
بازم جوابی نشنید چویا کجا بود؟
اتفاق صبح....
یه دعوای کوچیکی بین دازای و چویا رخ داده بود اونم بخاطر این که دازای توی ماموریتا اصلن حواسش به خودش نبود کار رو درست انجام میداد ولی خودش آسیب میدید
دازای خرید هارو روی زمین گذاشت و کیک رو برد توی آشپزخونه
دازای:چویا....من متاسفم قول میدم ازین به بعد بیشتر مراقب خودم باشم
دازای داشت کیو گول میزد؟
معلومه که چویا از خونه زده بیرون
نکاهی به ساعت انداخت
[23:45]
دیروقت بود دازای با خودش فکر کرد شاید الانا بیاد خونه پس دست به کار شد خوراکی ها رو روی میز گذاشت و کادو هایی که خریده بود رو چراغارو خاموش کرد و شمع روی کیک رو که مشخص میکرد چویا ۱۸ ساله شده روشن کرد
و خودش نشست روبه روی کیک همیشه هیچکس جز دازای تولد چویا رو زود تبریک نمیگفت
ساعت 2:30 دقیقه شد و خبری نبود
دازای دستش رو از کلافگی و استرس رو سرش کشید برای بار چعل و سوم به چویا زنگ زد و تنها جوابش:
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید
روی گونه ی دازای اشکی جاری شد
و شمع رو آروم فوت کرد
دازای:ت...تولدت مبارک ناکاهارا چویا:)
و با لبخندی دردناک سالن نشیمن رو ترک کرد و به اتاقش رفت
روی تختش دراز کشید بروز نمیداد ولی داشت از نگرانی جون میداد
توی سرش فقط اسم چویا میچرخید
ورقه و خودکاری برداشت و شروع به نوشتن کرد:
چویای عزیزم ۲ ساعت و نیم از وقتی که به طور کامل ۱۸ ساله شدی میگذره
الان مطمئنم نمیتونم بهت بگم کوچولو چون دیگه بزرگ شدی امشب حسابی منتظرت بودم
هرچیزی که دوست داشتی رو برات خریده بودم از لباس تا مشروب مورد علاقتو
متتظر بودم بیای تا باهم جشن بگیریم ازت بخاطر صبح عذر خواهی کنم
نمیدونم کجایی ۴۳ بار بهت زنگ زدم ولی جوابی ندادی امیدوارم هرجا که هستی حالت خوب باشه
فردا باید برم ماموریت بهم گفتن سوکوکو فقط میتونه از پسش بر بیاد ولی من گفتم بخاطر تولدت خودم تنهایی میرم و چون جای چویا رو میخوام پر کنم از جون و دل مایه میزارم
نمیدونم وقتشه بهت بگم یا نه ولی....
دوست دارم چویا از ته دلم دوست دارم و عاشقتم میدونم این حس من آخرش تبدیل میشه به دزیره ولی بنظرم وقتش بود بهت بگم
تولدت مبارک ناکاهارا چویا:)
و بعد دازای به خواب عمیقی فرو رفت
(مکان: جای ناکاهارا چویا: بار)
بخاطر دعوای صبح با دازای خیلی ناراحت بودم برای همین اومدم بار که یهو اعضای مافیای بندر اومدن و...
____________
ادامه دارد.....
۵.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.