سرباز،،از خنده ی اطرافیان ش سخت برآشفته شد،،کلاه خودش رو
سرباز،،از خنده ی اطرافیان ش سخت برآشفته شد،،کلاه خودش رو بر زمین کوبید و همان جا،،پای نیزه نشست،،سرش رو بین زانوهایش برد و با خود زمزمه کرد،،به خدا که ما بدترین خلق هستیم،،بعد سرش رو بالا گرفت و با عصبانیت گفت،،چرا شما امتحان نمیکنید،،تمام سربازان یک به یک امتحان کردند،،اما نیزه ی خورشید در برگرفته،،از جایش تکان نمیخورد،،حتی چند نفری هم نتونستند موفق به حرکت دادن نیزه شوند،،
ناچار محضر حضرت زین العابدین«ع» رسیدند و عرضه داشتند،،نیزه ی حامل «سر» پدر تان بر زمین فرو رفته و حرکت نمیکند،،حضرت«ع» اشک چشمانش جاری شد،،با صدای ضعیفی فرمودند :
کودکی از طفلان مان جا مانده،،
عرضه داشتند،،کجا دنبالش بگردیم در این سیاهی شب ؟؟؟
حضرت فرمودند: ببینید چشمان پدرم به کدام سو ست ،،
"زجر" لعنت ا... علیه مأمور به یافتن طفل شد،،مردک پلید با گلایه و شکایت راهی شد،،
دخترک کنار بوته ای خار نشسته بود،،در پاهایش جای سالمی نمانده بود،،مسافت زیادی را با پای برهنه دنبال قافله دویده بود،،سه سال بیشتر نداشت و تاریکی شب برایش دردناک تر از زخم های خونبار پایش بود،،شاید داشت به آغوش پدر فکر میکرد که زیباترین جای عالم بود براش یا شاید به شانه های عموی پهلوانش که مرتفع ترین مکان دنیا بود،، که صدای تاختن اسبی او را به خود آورد،،خوشحال شد که بالاخره در این بی رحمانه ترین روزهای تاریخ،،دل مهربانی برایش تپیده است ،،
زخم های پایش فراموشش شد،،بلند شد ،،دستش رو هی تکان میداد و صدا میزد عمو،،عمو من اینجا هستم ،،
زجر نزدیک شد و خنده ی رقیه خاتون «س» پر رنگ تر شد،،
اما خنده ای که به کوتاهی عمر حباب بود
زجر ملعون دخترک رو با موی سر از زمین بلند کرد و شروع به ناسزا گفتن کرد،،
اشک و فریاد دخترک در دل سنگ مردک پست هیچ تأثیری نداشت،،آنقدر مردک با مشت و پشت دست بر صورت دردانه ی عالم زد که خودش خسته شد،،و اگر نبود وعده ی دیدار پدر به دختر،، دخترک همان جا جان سپرده بود،،
دخترک آنقدر ضربات سهمگین و وحشتناک نامردان جنگی رو تحمل کرد تا به میعادگاه عشق رسید،،تا موعود رو در دامن گرفت،،تا روی ماه پدر را یک بار دیگر تماشا کرد و «داوطلبانه» به سوی پدر پر کشید ،،
💚 ،، فقط موندم توی کار خودم،، چطور هنوز زنده ام،،چطور باز هم نفس میکشم،،چرا هنوز نمردم توی این غم؟؟؟
تقدیم به ساحت مقدس
#سهسالهزهرایدشتکربلا
#حضرترقیهخاتون
#تاصبحقیامتبرمنکرینحضرترقیهسلاماللهعلیهالعنت
#اللهمعجللولیکالفرج
#شرمندهامازاینغمکهنمُردمبرایتو
#استادعاشقی
#مؤلفکتابعشق
ناچار محضر حضرت زین العابدین«ع» رسیدند و عرضه داشتند،،نیزه ی حامل «سر» پدر تان بر زمین فرو رفته و حرکت نمیکند،،حضرت«ع» اشک چشمانش جاری شد،،با صدای ضعیفی فرمودند :
کودکی از طفلان مان جا مانده،،
عرضه داشتند،،کجا دنبالش بگردیم در این سیاهی شب ؟؟؟
حضرت فرمودند: ببینید چشمان پدرم به کدام سو ست ،،
"زجر" لعنت ا... علیه مأمور به یافتن طفل شد،،مردک پلید با گلایه و شکایت راهی شد،،
دخترک کنار بوته ای خار نشسته بود،،در پاهایش جای سالمی نمانده بود،،مسافت زیادی را با پای برهنه دنبال قافله دویده بود،،سه سال بیشتر نداشت و تاریکی شب برایش دردناک تر از زخم های خونبار پایش بود،،شاید داشت به آغوش پدر فکر میکرد که زیباترین جای عالم بود براش یا شاید به شانه های عموی پهلوانش که مرتفع ترین مکان دنیا بود،، که صدای تاختن اسبی او را به خود آورد،،خوشحال شد که بالاخره در این بی رحمانه ترین روزهای تاریخ،،دل مهربانی برایش تپیده است ،،
زخم های پایش فراموشش شد،،بلند شد ،،دستش رو هی تکان میداد و صدا میزد عمو،،عمو من اینجا هستم ،،
زجر نزدیک شد و خنده ی رقیه خاتون «س» پر رنگ تر شد،،
اما خنده ای که به کوتاهی عمر حباب بود
زجر ملعون دخترک رو با موی سر از زمین بلند کرد و شروع به ناسزا گفتن کرد،،
اشک و فریاد دخترک در دل سنگ مردک پست هیچ تأثیری نداشت،،آنقدر مردک با مشت و پشت دست بر صورت دردانه ی عالم زد که خودش خسته شد،،و اگر نبود وعده ی دیدار پدر به دختر،، دخترک همان جا جان سپرده بود،،
دخترک آنقدر ضربات سهمگین و وحشتناک نامردان جنگی رو تحمل کرد تا به میعادگاه عشق رسید،،تا موعود رو در دامن گرفت،،تا روی ماه پدر را یک بار دیگر تماشا کرد و «داوطلبانه» به سوی پدر پر کشید ،،
💚 ،، فقط موندم توی کار خودم،، چطور هنوز زنده ام،،چطور باز هم نفس میکشم،،چرا هنوز نمردم توی این غم؟؟؟
تقدیم به ساحت مقدس
#سهسالهزهرایدشتکربلا
#حضرترقیهخاتون
#تاصبحقیامتبرمنکرینحضرترقیهسلاماللهعلیهالعنت
#اللهمعجللولیکالفرج
#شرمندهامازاینغمکهنمُردمبرایتو
#استادعاشقی
#مؤلفکتابعشق
۳.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳