فصل آخر
فصل آخر
صبح بابسته شدن درخونه ازخواب بیدارشدم.خونه ساکت بود.انگار همه رفته بودند.به زورازرختخواب نرم وگرم جدا شدم.کش وقوسی به خودم وبالآخره ازرخت خواب دل کندم.مستقیم به آشپزخونه رفتم تایه چیزی بخورم.خواستم یخچال رو باز کنم که متوجه یادداشت روی در یخچال شدم.ازدست خطش معلوم بود کار مامانه.نوشته بود:مارفتیم غذای دیشب توی یخچاله.مواظب خودت باش دختر عاقلم.
خواستم یه چیزی در بیارم که صدایی ازتوی راه پله ها اومد.بیرون رو نگاه کردم خانواده آقای مهرابی بودند.پویاوپدرش باوسایل سفری که دستشون بود بیرون رفتند.خانم مهرابی هم پشت سرشون پایین اومد.گفت:عه مهدیس پدرمادرت رفتن.توچرا خونه موندی؟
گفتم:کجابرم؟چطورمیتونم برم وخوش بگذرونم درحالی که پیام کنج خونه نشسته وداره مثل شمع آب میشه؟نزدیک اومد و بغلم کرد.گفت :عزیزم!قربونت برم که اینقدر به فکرشی.به خدا دارم دیوونه میشم ازدستش الآنم خونه مونده هرچی در می زنم باز نمیکنه وجواب نمیده .میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ گفتم:چیه؟ گفت:امروز یه سر بهش بزن نذار تنها باشه.باهاش حرف بزن ببین چرا اینطوری شده؟اینکارو واسم می کنی؟
گفتم:چشم باهاش حرف میزنم بااینکه میدونم نتیجه چیه.گفت:دستت دردنکنه. عزیزم اول خدا بعد تو دیگه!
خواست بره که یهو دوباره برگشت و یه دسته کلید بهم داد وگفت: خوب شد یادم افتاد!این کلید در ورودیه.ممکنه در رد باز نکنه.خداحافظی کرد ورفت.
آروم در رو بستم بالا رفتم.نمی دونستم تهش چی میشه ولی باید می رفتم.
کلید روچرخوندم و وارد شدم.بلند گفتم:سلااااام!مهمون نمیخوای ؟ بازم جواب نمی داد.اه!چه آدمیه!در اتاقش رفتم و گفتم:خوابی یا بیدار؟حتما تعجب کردی که صدامو میشنوی!من فقط به خاطر تو امروز خونه موندم.توی آشپزخونه رفتم.همینطور باهاش حرف می زدم.خواستم یه صبحونه ای چیزی براش درست کنم.بعد از۱۰دقیقه یه چایی ونون وپنیری براش حاضر کردم.
دم دراتاق رفتم.در زدم گفتم: اجازه هست؟ جوابی نیومد.گفتم:پس سکوت نشانه رضاست!دسته ی در رو چرخوندم قفل بود.سینی رو زمین گذاشتم.کلید رو از جیبم در آوردم. چندتاکلید بودند یکی یکی امتحانشون کردم تا بالآخره باز شد.
سرم رو بلند کردم.پیام کف زمین افتاده بود!!یه کوله پشتی روی دوشش بود.سرم گیج رفت افتادم .
بادستای لرزونم به زور گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.شماره اورزانس رو گرفتم گوشی ازدستم افتاد بلندش کردم درحالی که تند تند یا خدا یاخدا میگفتم.بعد از دوتا بوق برداشت به زور آدرس رو بهش دادم.روی زمین دراز شده بودم جلوی چشمام سیاهی می رفت. تمام بدنم می لرزید.خودم رو به زور بهش رسوندم.دستمو روی نبضش گذاشتم. دستش سرد بود ونبض نمی زد.یه برگه توی دستش بود.برش داشتم. خدایا بهم رحم کن!خدایااااا!ای خدااااا!
صدای آمبولانس توی کوچه می اومد.به زور پا شدم سرم گیج می رفت.از پله ها پایین رفتم. تادم در ۲یا۳بار زمین خوردم.
در رو باز کردم همونجا دم در بیهوش شدم.
وقی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم چشمامو باز کردم. چشمام تار بودند.خوب دقت کردم دیدم.مامان کنار تختم گریه می کنه.
یه سرم به دستم وصل بود به محض اینکه حوادث صبح یادم افتاد. از تختم پریدم.مثل دیوونه ها داد میزدم پیاااااااام!پیااااام!سرم از دستم کنده شده بود. خون از دستم می چکید.مامان پشت سرم راه افتاد. ازپشت زیر بغلم رو گرفت.توی راهرو نشستیم. گفتم:پیام کجاست ؟حالش چطوره؟طوریش که نشده!
اشکام از بارون بهار تندتر می باریدند.مامان با تکون دادن سرش داشت ناامیدم می کرد.بالآخره یه صدایی از ته گلوش بلند شد.گفت:پیام دیگه پیش ما نیست!
باشنیدن این حرف بیمارستان رو از شدت ناراحتی با صدایی جیغ وشیون روی سرم گذاشتم.دو تا پرستار نزدیک اومدن یکیشون یه آرامبخش بهم تزریق کرد.عضلاتم شل شدند. بی حال شدم.دیگه یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد.
توی خونه خودمون دوباره بیدار شدم.این باردیگه نفسی برای فریاد نداشتم.دیگه اشکی نمونده بود.تموم بدنم درد می کرد.
یادم افتاد که یه نامه توی دست پیام بود.به جیبهام دست زدم صدای کاغذی از پشت جیبم اومد درش آوردم.
روش اینطور نوشته بود:مادر عزیزم.
یعنی این نامه برای مامانش بوده.بازش کردم.چشمام یاری نمی کرد.
متن نامه این بود:سلام!مادرعزیزم خیلی دوستت دارم.الآن که این نامه رو میخونی شاید کیلومتر ها ازت دور شده باشم!
منو به خاطر بد خلقی هام ببخش چون اگه بدونی دلیلشو زیاد ازم دلخور نمیشی.
یه روز توی خوابگاه دانشگاه مثل همیشه یه سردرد شدید داشتم.نمیدونم چی شد که کف اتاق بیهوش شدم.دوستام منو به بیمارستان رسوندند.ازم آزمایش گرفتند.نتیجه یه تومور بزرگ مغزی توی سرم بود.
دکترا بهم گفتن که خیلی دیر اومدم.راستم میگفتن یکی دو سالی بودکه این سر درد رو با مسکن تسکین میدادم.
بهم فهموندن که یه مرده متحرکم.بهتره برم خونه ومنتظر فرشته مرگ بمونم.نمیدونم چرا این
صبح بابسته شدن درخونه ازخواب بیدارشدم.خونه ساکت بود.انگار همه رفته بودند.به زورازرختخواب نرم وگرم جدا شدم.کش وقوسی به خودم وبالآخره ازرخت خواب دل کندم.مستقیم به آشپزخونه رفتم تایه چیزی بخورم.خواستم یخچال رو باز کنم که متوجه یادداشت روی در یخچال شدم.ازدست خطش معلوم بود کار مامانه.نوشته بود:مارفتیم غذای دیشب توی یخچاله.مواظب خودت باش دختر عاقلم.
خواستم یه چیزی در بیارم که صدایی ازتوی راه پله ها اومد.بیرون رو نگاه کردم خانواده آقای مهرابی بودند.پویاوپدرش باوسایل سفری که دستشون بود بیرون رفتند.خانم مهرابی هم پشت سرشون پایین اومد.گفت:عه مهدیس پدرمادرت رفتن.توچرا خونه موندی؟
گفتم:کجابرم؟چطورمیتونم برم وخوش بگذرونم درحالی که پیام کنج خونه نشسته وداره مثل شمع آب میشه؟نزدیک اومد و بغلم کرد.گفت :عزیزم!قربونت برم که اینقدر به فکرشی.به خدا دارم دیوونه میشم ازدستش الآنم خونه مونده هرچی در می زنم باز نمیکنه وجواب نمیده .میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ گفتم:چیه؟ گفت:امروز یه سر بهش بزن نذار تنها باشه.باهاش حرف بزن ببین چرا اینطوری شده؟اینکارو واسم می کنی؟
گفتم:چشم باهاش حرف میزنم بااینکه میدونم نتیجه چیه.گفت:دستت دردنکنه. عزیزم اول خدا بعد تو دیگه!
خواست بره که یهو دوباره برگشت و یه دسته کلید بهم داد وگفت: خوب شد یادم افتاد!این کلید در ورودیه.ممکنه در رد باز نکنه.خداحافظی کرد ورفت.
آروم در رو بستم بالا رفتم.نمی دونستم تهش چی میشه ولی باید می رفتم.
کلید روچرخوندم و وارد شدم.بلند گفتم:سلااااام!مهمون نمیخوای ؟ بازم جواب نمی داد.اه!چه آدمیه!در اتاقش رفتم و گفتم:خوابی یا بیدار؟حتما تعجب کردی که صدامو میشنوی!من فقط به خاطر تو امروز خونه موندم.توی آشپزخونه رفتم.همینطور باهاش حرف می زدم.خواستم یه صبحونه ای چیزی براش درست کنم.بعد از۱۰دقیقه یه چایی ونون وپنیری براش حاضر کردم.
دم دراتاق رفتم.در زدم گفتم: اجازه هست؟ جوابی نیومد.گفتم:پس سکوت نشانه رضاست!دسته ی در رو چرخوندم قفل بود.سینی رو زمین گذاشتم.کلید رو از جیبم در آوردم. چندتاکلید بودند یکی یکی امتحانشون کردم تا بالآخره باز شد.
سرم رو بلند کردم.پیام کف زمین افتاده بود!!یه کوله پشتی روی دوشش بود.سرم گیج رفت افتادم .
بادستای لرزونم به زور گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.شماره اورزانس رو گرفتم گوشی ازدستم افتاد بلندش کردم درحالی که تند تند یا خدا یاخدا میگفتم.بعد از دوتا بوق برداشت به زور آدرس رو بهش دادم.روی زمین دراز شده بودم جلوی چشمام سیاهی می رفت. تمام بدنم می لرزید.خودم رو به زور بهش رسوندم.دستمو روی نبضش گذاشتم. دستش سرد بود ونبض نمی زد.یه برگه توی دستش بود.برش داشتم. خدایا بهم رحم کن!خدایااااا!ای خدااااا!
صدای آمبولانس توی کوچه می اومد.به زور پا شدم سرم گیج می رفت.از پله ها پایین رفتم. تادم در ۲یا۳بار زمین خوردم.
در رو باز کردم همونجا دم در بیهوش شدم.
وقی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم چشمامو باز کردم. چشمام تار بودند.خوب دقت کردم دیدم.مامان کنار تختم گریه می کنه.
یه سرم به دستم وصل بود به محض اینکه حوادث صبح یادم افتاد. از تختم پریدم.مثل دیوونه ها داد میزدم پیاااااااام!پیااااام!سرم از دستم کنده شده بود. خون از دستم می چکید.مامان پشت سرم راه افتاد. ازپشت زیر بغلم رو گرفت.توی راهرو نشستیم. گفتم:پیام کجاست ؟حالش چطوره؟طوریش که نشده!
اشکام از بارون بهار تندتر می باریدند.مامان با تکون دادن سرش داشت ناامیدم می کرد.بالآخره یه صدایی از ته گلوش بلند شد.گفت:پیام دیگه پیش ما نیست!
باشنیدن این حرف بیمارستان رو از شدت ناراحتی با صدایی جیغ وشیون روی سرم گذاشتم.دو تا پرستار نزدیک اومدن یکیشون یه آرامبخش بهم تزریق کرد.عضلاتم شل شدند. بی حال شدم.دیگه یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد.
توی خونه خودمون دوباره بیدار شدم.این باردیگه نفسی برای فریاد نداشتم.دیگه اشکی نمونده بود.تموم بدنم درد می کرد.
یادم افتاد که یه نامه توی دست پیام بود.به جیبهام دست زدم صدای کاغذی از پشت جیبم اومد درش آوردم.
روش اینطور نوشته بود:مادر عزیزم.
یعنی این نامه برای مامانش بوده.بازش کردم.چشمام یاری نمی کرد.
متن نامه این بود:سلام!مادرعزیزم خیلی دوستت دارم.الآن که این نامه رو میخونی شاید کیلومتر ها ازت دور شده باشم!
منو به خاطر بد خلقی هام ببخش چون اگه بدونی دلیلشو زیاد ازم دلخور نمیشی.
یه روز توی خوابگاه دانشگاه مثل همیشه یه سردرد شدید داشتم.نمیدونم چی شد که کف اتاق بیهوش شدم.دوستام منو به بیمارستان رسوندند.ازم آزمایش گرفتند.نتیجه یه تومور بزرگ مغزی توی سرم بود.
دکترا بهم گفتن که خیلی دیر اومدم.راستم میگفتن یکی دو سالی بودکه این سر درد رو با مسکن تسکین میدادم.
بهم فهموندن که یه مرده متحرکم.بهتره برم خونه ومنتظر فرشته مرگ بمونم.نمیدونم چرا این
۲۲.۹k
۰۵ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.