فصل هشتم
فصل هشتم
واسه نجات عشقمون باید کاری می کردم.نمی تونستم بشینم ومرگ عشقمون رو تماشا کنم.عشقی که خیلی وقت بود توی قلبمون ریشه دوانده بود ولی حالا اینطور ضعیف و خشک شده بود.
اول باید می فهمیدم اشکال ازکجاست.پس با پاهای لرزونم ازپله ها بالا رفتم.در زدم.خانم مهرابی با چهره گرفته وچشمای پف کرده بیرون اومد.با صدایی که از ته گلوم می اومد سلام کردم وگفتم: چی شده؟چرا عصبانی بود؟ طوری شده؟
دستمو گرفت وگفت: بیا تو...داخل اتاق پیام رفتیم گفت:از وقتی که اومده نشسته روی تخت.اومدم ببینم چی شده.چرا پکره.دیدم داره گریه می کنه.
گفتم چی شده پسرم؟ نمیدونم چرا عین دیوونه ها پا شد وداد زد بروووو بیرون. بعد در اتاقشم قفل کرد.
به باباش گفتم:خواست بیاردش بیرون ولی اونم نتونست.خواست به زور بره تو اتاقش که دعواشون شد وپیام اونجوری از خونه قهر کردو رفت. میتونی شب باهاش حرف بزنی ببینی چرا اینطوری می کنه؟
با اینکه می ترسیدم با منم مثل مادرش رفتار کنه قبول کردم که امشب باهاش حرف بزنم وببینم چی شد؟
خانم مهرابی دستمو گرفت توی دستاش و توی چشمام نگاه کرد و گفت:دخترم!بعداز خدا چشمامیدم به خودته.توزبونشو بهتر می فهمی. منم باحالت نگرانی گفتم: چشم مادر قول میدم هر جور شده راضیش کنم. از تعارف های خانم مهرابی که میگفت بمونم هر جور شده فرار کردم.پایین اومدم.
انگار روی زمین نبودم.نمی دونم کجابودم.چجوری به تختم رسیدم.مثل مرده ها بودم.فقط به این فکر می کردم که ممکنه چه اتفاقی بیفته که پیام به این اندازه تغییر کنه.چی میتونست باعث بشه که پیام یه روزی با من بدرفتاری کنه؟ یه نفر بهتر از من واسه خودش پیدا کرده؟شایدم دیگه از من خسته شده.
شاید داره این کارو می کنه که منو دک کنه.کاری میکنه که من دیگه فراموشش کنم ولی اون خوب میدونه تا پای جونم پای عشقمم.ما به هم قول داده بودیم.خودش میدونه هیچ چیزی توی دنیا نمیتونه عشقمو از دلم بیرون کنه. پس چرا داره این بازیا رو در میاره؟
توی افکارم غرق بودم که ساعت ده ونیم یا یازده بود که پیام برگشت. از پله ها بالا رفت.منم ۱۰دقیقه بعدش بالا رفتم.درزدم.خانم مهرابی گفت که بازم رفته توی اتاقش.
تاحالا این حس رونداشتم. داشتم می رفتم که پیامم رو ببینم ولی ناراحت بودم.در زدم ولی منتظر اجازه نشدم و آروم دسته در رو چرخوندم و داخل رفتم. خواستم طوری وانمود کنم که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده.روی تختش نشسته بود و به قاب عکس رو به روش که روی دیوار بود زل زده بود.
با صدایی گرم وصمیمی اومدم نزدیک و گفتم :سلام پیام خان کچل!
خوبی عزیزم؟ حتی نگامم نکرد فقط مثل مجسمه ها روبه روش رو نگاه می کرد.
به روی خودم نیاوردم گفتم:جواب مهدیستو نمیدی؟عیبی نداره حداقل نگام کن ببین همون شالی که دوست داشتی پوشیدما!ببین بهم میاد؟ کچل خااااان؟نگام کن دیگه! تو اینقدر خسیس نبودی!(تا حالا منت کسی رو نکشیده بودم ولی حالا رسما داشتم منت کشیشو می کردم)
خودمو توی زاویه دیدش گذاشتم وایستادم جلوی دیدش که دیگه تابلو رو نگاه نکنه. سریع زاویه نگاهش رو عوض کرد و به کنج دیوار زل زد.کاش می دونستم چی توی سرشه.
گفتم: عه!نشستم روی تخت رو به روش ولی اون هنوز زمین رو نگاه می کرد ولی من توی چشماش زل زده بودم.
گفتم:یالا بهم بگو ببینم چی شده؟چرا اون اس ام اس رو بهم داده بودی؟چت شده؟چرا این پیامی که روبه رومه رو دیگه نمی شناسم؟(حالا داشتم با چنگال بغض خفه می شدم ولی به بغض لعنتیم اجازه ندادم فرصت حرف زدنم رو ازم بگیره.)گفتم:انتظار نداشتم بعداین همه وقت اینکارو باهام بکنی چی شده که دیگه جواب منو نمیدی؟ نمی خواد جوابم بدی فقط یه لحظه نگام کن.چیز زیادیه بی انصاف؟به خدا خیلی دلم واسه نگاه قشنگت تنگ شده.اگه امشب اینکارو نکنی می میرم. دوباره از تخت پایین اومدم.نشستم روی زمین درست جایی که بهش زل زده بود.ولی بازم کارش رو تکرار کرد. به دیوار خیره شد. گفتم:اصلا صدامو می شنوی؟باشه نگاه نکن ولی حداقل بگو چی باعث شده که ارزش یه نگاه کردنم نداشته باشم؟
چهرش بی حالت بود. نه عصبانی بود نه خوشحال نه غمگین نه هیچی انگار با چشم های باز خوابیده بود.بازم جواب نداد.
خیلی از دستش دلخور شدم گفتم:باشه عزیزم من میرم ولی فردا بازم برمی گردم.شبت بخیر!
بیرون رفتم در دو پشت سرم بستم.طاقت نیاوردم که تا بیرون از خونه خودمو کنترل کنم.همونجا به در تکیه کردم ونشستم ومثل عادت هر روز و هر شب این چند روزم گذاشتم گریه ی بی صدا و بارون اشک های تلخم جاری بشن. آخه فقط اونا حال زارم رو درک می کردند.
خانم مهرابی با دست مهربونش زیر بغلمو گرفت وبلندم کرد.دیگه نا نداشتم حرف بزنم .رفت توی آشپز خونه و یه آب قند برام درست کرد و آورد داد دستم.دستاشو موهام کشید و گفت:همه چیز درست میشه عزیزم.آروم.آروم عزیزم.چی گفت؟گفتم:کاش حداقل چیزی می گفت.حتی نگامم نمیکنه.زود
واسه نجات عشقمون باید کاری می کردم.نمی تونستم بشینم ومرگ عشقمون رو تماشا کنم.عشقی که خیلی وقت بود توی قلبمون ریشه دوانده بود ولی حالا اینطور ضعیف و خشک شده بود.
اول باید می فهمیدم اشکال ازکجاست.پس با پاهای لرزونم ازپله ها بالا رفتم.در زدم.خانم مهرابی با چهره گرفته وچشمای پف کرده بیرون اومد.با صدایی که از ته گلوم می اومد سلام کردم وگفتم: چی شده؟چرا عصبانی بود؟ طوری شده؟
دستمو گرفت وگفت: بیا تو...داخل اتاق پیام رفتیم گفت:از وقتی که اومده نشسته روی تخت.اومدم ببینم چی شده.چرا پکره.دیدم داره گریه می کنه.
گفتم چی شده پسرم؟ نمیدونم چرا عین دیوونه ها پا شد وداد زد بروووو بیرون. بعد در اتاقشم قفل کرد.
به باباش گفتم:خواست بیاردش بیرون ولی اونم نتونست.خواست به زور بره تو اتاقش که دعواشون شد وپیام اونجوری از خونه قهر کردو رفت. میتونی شب باهاش حرف بزنی ببینی چرا اینطوری می کنه؟
با اینکه می ترسیدم با منم مثل مادرش رفتار کنه قبول کردم که امشب باهاش حرف بزنم وببینم چی شد؟
خانم مهرابی دستمو گرفت توی دستاش و توی چشمام نگاه کرد و گفت:دخترم!بعداز خدا چشمامیدم به خودته.توزبونشو بهتر می فهمی. منم باحالت نگرانی گفتم: چشم مادر قول میدم هر جور شده راضیش کنم. از تعارف های خانم مهرابی که میگفت بمونم هر جور شده فرار کردم.پایین اومدم.
انگار روی زمین نبودم.نمی دونم کجابودم.چجوری به تختم رسیدم.مثل مرده ها بودم.فقط به این فکر می کردم که ممکنه چه اتفاقی بیفته که پیام به این اندازه تغییر کنه.چی میتونست باعث بشه که پیام یه روزی با من بدرفتاری کنه؟ یه نفر بهتر از من واسه خودش پیدا کرده؟شایدم دیگه از من خسته شده.
شاید داره این کارو می کنه که منو دک کنه.کاری میکنه که من دیگه فراموشش کنم ولی اون خوب میدونه تا پای جونم پای عشقمم.ما به هم قول داده بودیم.خودش میدونه هیچ چیزی توی دنیا نمیتونه عشقمو از دلم بیرون کنه. پس چرا داره این بازیا رو در میاره؟
توی افکارم غرق بودم که ساعت ده ونیم یا یازده بود که پیام برگشت. از پله ها بالا رفت.منم ۱۰دقیقه بعدش بالا رفتم.درزدم.خانم مهرابی گفت که بازم رفته توی اتاقش.
تاحالا این حس رونداشتم. داشتم می رفتم که پیامم رو ببینم ولی ناراحت بودم.در زدم ولی منتظر اجازه نشدم و آروم دسته در رو چرخوندم و داخل رفتم. خواستم طوری وانمود کنم که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده.روی تختش نشسته بود و به قاب عکس رو به روش که روی دیوار بود زل زده بود.
با صدایی گرم وصمیمی اومدم نزدیک و گفتم :سلام پیام خان کچل!
خوبی عزیزم؟ حتی نگامم نکرد فقط مثل مجسمه ها روبه روش رو نگاه می کرد.
به روی خودم نیاوردم گفتم:جواب مهدیستو نمیدی؟عیبی نداره حداقل نگام کن ببین همون شالی که دوست داشتی پوشیدما!ببین بهم میاد؟ کچل خااااان؟نگام کن دیگه! تو اینقدر خسیس نبودی!(تا حالا منت کسی رو نکشیده بودم ولی حالا رسما داشتم منت کشیشو می کردم)
خودمو توی زاویه دیدش گذاشتم وایستادم جلوی دیدش که دیگه تابلو رو نگاه نکنه. سریع زاویه نگاهش رو عوض کرد و به کنج دیوار زل زد.کاش می دونستم چی توی سرشه.
گفتم: عه!نشستم روی تخت رو به روش ولی اون هنوز زمین رو نگاه می کرد ولی من توی چشماش زل زده بودم.
گفتم:یالا بهم بگو ببینم چی شده؟چرا اون اس ام اس رو بهم داده بودی؟چت شده؟چرا این پیامی که روبه رومه رو دیگه نمی شناسم؟(حالا داشتم با چنگال بغض خفه می شدم ولی به بغض لعنتیم اجازه ندادم فرصت حرف زدنم رو ازم بگیره.)گفتم:انتظار نداشتم بعداین همه وقت اینکارو باهام بکنی چی شده که دیگه جواب منو نمیدی؟ نمی خواد جوابم بدی فقط یه لحظه نگام کن.چیز زیادیه بی انصاف؟به خدا خیلی دلم واسه نگاه قشنگت تنگ شده.اگه امشب اینکارو نکنی می میرم. دوباره از تخت پایین اومدم.نشستم روی زمین درست جایی که بهش زل زده بود.ولی بازم کارش رو تکرار کرد. به دیوار خیره شد. گفتم:اصلا صدامو می شنوی؟باشه نگاه نکن ولی حداقل بگو چی باعث شده که ارزش یه نگاه کردنم نداشته باشم؟
چهرش بی حالت بود. نه عصبانی بود نه خوشحال نه غمگین نه هیچی انگار با چشم های باز خوابیده بود.بازم جواب نداد.
خیلی از دستش دلخور شدم گفتم:باشه عزیزم من میرم ولی فردا بازم برمی گردم.شبت بخیر!
بیرون رفتم در دو پشت سرم بستم.طاقت نیاوردم که تا بیرون از خونه خودمو کنترل کنم.همونجا به در تکیه کردم ونشستم ومثل عادت هر روز و هر شب این چند روزم گذاشتم گریه ی بی صدا و بارون اشک های تلخم جاری بشن. آخه فقط اونا حال زارم رو درک می کردند.
خانم مهرابی با دست مهربونش زیر بغلمو گرفت وبلندم کرد.دیگه نا نداشتم حرف بزنم .رفت توی آشپز خونه و یه آب قند برام درست کرد و آورد داد دستم.دستاشو موهام کشید و گفت:همه چیز درست میشه عزیزم.آروم.آروم عزیزم.چی گفت؟گفتم:کاش حداقل چیزی می گفت.حتی نگامم نمیکنه.زود
۶۷.۵k
۰۵ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.