فصل هفتم
فصل هفتم
حرفش درباره ی برگشتن به دانشگاه بود.اما باهمیشه خیلی فرق داشت.درحالی که باغذاش بازی می کرد گفت:مهدیس حالم خوب نیست.۳روز دیگه ترم دوم شروع میشه.آخه چجوری برگردم؟دیگه نمی تونم به خدا.اگه تا حالا دوریت برام سخت بوده حالا دیگه برام غیرممکنه.حالا چجوری تورو تنها بذارم وبرم؟تو بگو چجوری؟
دوریش واقعا برام سخت بود حالا هردوتامون مثل بچه ای که به مادرش وابسته شده به همدیگه وابسته شده بودیم.کاش دست بی رحم دنیا مارو از هم جدا نمی کرد.با اینکه ناراحتی من از برگشتنش به تهران کمتر از خودش نبود ولی مجبور شدم حرفی رو بزنم که خودمم زیاد ازش مطمئن نبودم.
گفتم:پیام عزیزم.می دونم که سخته واسه منم دوریت عذابه ولی توی این دوره زمونه به کسی که تحصیلات نداشته باشه کار نمیدن.به روزایی فکر کن که درست تموم شده وبا هم زیر یه سقف زندگی می کنیم وهیچ وقت از هم جدا نمیشیم.قول میدی که دیگه اونجا قصه نخوری وتو فکر من نباشی؟سرشو بلند کرد وبا چشمای قشنگش توی چشمام نگاه کرد و آروم گفت:نه!
گفتم:نه چیه؟تو باید به فکر درسات باشی.جون مهدیس قول بده که قصه نخوری.گفت :آخه......حرفشو قطع کردم وگفتم:آخه نداره اگه منو دوست داری قول بده دیگه.می دونستم که نمیتونه دیگه بهونه بیاره. گفت:قول!ولی تورو خدا این جوری قسم نده .خودت می دونی اگه اونجا بهشتم باشه بی تو جهنم میشه.
واسه عوض کردن حال وهواگفتم:حالا کی باید بری؟گفت:همین فردا! چه زود مگه چندروز بود که برگشته بود؟چه زود گذشت!تازه به هم عادت کرده بودیم.ادامه داد که:دیگه حرفشو نزن بذار امشب رو خوش بگذرونیم.
شام خوردیم بعدش به پیشنهاد پیام یه پارک دنج و خیلی زیبا پیدا کردیم ورفتیم.روی یه نیمکت نشستیم.داشتم جلو رو تماشا می کردم که متوجه شدم پیام ساکت شده وهیچی نمیگه.فقط به من زل زده.نگاش کردم وگفتم:پیام خوابی یا بیدار؟
گفت:آخه مگه میشه بخوابم واین شب آخری رو از دست بدم؟میخوام سیرسیر نگات کنم.
به شوخی گفتم:این حرفا رو میزنی که دلم برات تنگ بشه؟کورخوندی! گفت:نه این کار رو میکنم تا دل خودم کمتر تنگ بشه.خلاصه اون شب رویایی با پیام با برگشتن به خونه تموم شد.
شب همه ی اتفاقات روز رو توی دفتر خاطراتم ثبت کردم. واقعا خاطرات فراموش نشدنی وفوق العاده ای بودند.
شب زودتر از همیشه خوابیدم چون فردا صبح زود باید میرفتیم ترمینال.
صبح صدای زنگ موبایلم بیدارم کردساعت ۵:۲۰بود. خودمو حاضر کردم.طبق قراری که باپیام داشتم ساعت ۶دم در خونه حاضر بودم پیام هم ساک به دست پایین اومد.ماشین منتظر بود پس زود سوار ماشین شدیم.هوا خیلی سرد بود دستام یخ یخ شده بودند.پیام مثل اولین روز دستامو توی دستاش گرفت.دستاش مثل همیشه گرم گرم بودند.دستمو گرفت ومثل دفعه قبل باهوای دهنش هردوتا دستمو گرم کرد. بغض گلومو پر کرده بود.آخه اگه پیام بره کی دستای سردمو گرم کنه؟کی میتونه منو مثل پیام درک کنه؟
ماشین زود تر اونی که فکر می کردم.به ترمینال رسید.پیاده شدیم.اتوبوس منتظر بود.چند دقیقه دیگه پیاممو می برد منو تنهای تنها جا می گذاشت.
بغض راه نفسم رو بسته بود ولی به خاطر پیام بغض رو فرو دادم.
کاش می شد پیامم ازم دور نشه.ولی راه چاره ای نبود.باهاش خداحافظی کردم وگذاشتم بره. چند قدمی ازم دور نشده بود که یه حس عجیب یه حسی که تا حالا نداشته بودم یه حس نحس بهم گفت:نذار پیام ازت دور بشه.قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده می شد. نفسم به شماره افتاد.بغضی که توی این یه ساعت به زحمت نگه داشته بودم شکست وسیل اشکهای گرم روی گونه های سردم جاری شد.
ناخودآگاه داد زدم:پیاااااااام!نرو!وایساااااا! پیام برگشت باورم نمی شد صورت پیام از اشک چشم های قشنگش خیس خیس بود.انگار اونم بغضشو تا الآن نگه داشته بود.
دوید و سریع خودشو بهم رسوند.بدون اینکه حرفی بینمون رد وبدل بشه سرهامون رو روی شونه های هم گذاشتیم وگریه کردیم.سکوت بینمون چه غوغایی برپا کرده بود.
حرفایی که شاید ساعت ها نمی شد بازبون بیانشون کرد با چند ثانیه سکوت بینمون ردو بدل شد.
سکوت رو شکست وگفت:مهدیس تورو خدا دیگه بسه.گریه نکن توخودت خوب می دونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم.ندارم به خدا گفتم:نمی دونم چی شد.یه لحظه دلم پایین ریخت.نمیشه امروز نری؟خودشو جمع وجور کرد وگفت:عزیزم به امید خدا چیزی نیست.نمیتونم.امروز باید برم.اونجا خیلی کار دارم.همینجوریش هم دیر دارم میرم.صدای راننده اتوبوس حرفامون رو قطع کرد که داشت واسه آخرین بار مسافرها رو صدا می کرد.خداحافظی کردیم پیام رفت.منم به خونه برگشتم.
یه ساعتی خوابیدم.خودمو مشغول کارهام کردم که کمتر ناراحت باشم.یه زنگ به پیام زدم گفت که هنوز توی راه هستن خیلی راه مونده.
خیلی دلتنگش بودم.بی قرار بودم.باید یه جا خودم رو خالی می کردم.کامپیوتر رو روشن کردم و آهنگ شادمهر رو گذاشتم و دوباره گردنبند رو توی دستم گر
حرفش درباره ی برگشتن به دانشگاه بود.اما باهمیشه خیلی فرق داشت.درحالی که باغذاش بازی می کرد گفت:مهدیس حالم خوب نیست.۳روز دیگه ترم دوم شروع میشه.آخه چجوری برگردم؟دیگه نمی تونم به خدا.اگه تا حالا دوریت برام سخت بوده حالا دیگه برام غیرممکنه.حالا چجوری تورو تنها بذارم وبرم؟تو بگو چجوری؟
دوریش واقعا برام سخت بود حالا هردوتامون مثل بچه ای که به مادرش وابسته شده به همدیگه وابسته شده بودیم.کاش دست بی رحم دنیا مارو از هم جدا نمی کرد.با اینکه ناراحتی من از برگشتنش به تهران کمتر از خودش نبود ولی مجبور شدم حرفی رو بزنم که خودمم زیاد ازش مطمئن نبودم.
گفتم:پیام عزیزم.می دونم که سخته واسه منم دوریت عذابه ولی توی این دوره زمونه به کسی که تحصیلات نداشته باشه کار نمیدن.به روزایی فکر کن که درست تموم شده وبا هم زیر یه سقف زندگی می کنیم وهیچ وقت از هم جدا نمیشیم.قول میدی که دیگه اونجا قصه نخوری وتو فکر من نباشی؟سرشو بلند کرد وبا چشمای قشنگش توی چشمام نگاه کرد و آروم گفت:نه!
گفتم:نه چیه؟تو باید به فکر درسات باشی.جون مهدیس قول بده که قصه نخوری.گفت :آخه......حرفشو قطع کردم وگفتم:آخه نداره اگه منو دوست داری قول بده دیگه.می دونستم که نمیتونه دیگه بهونه بیاره. گفت:قول!ولی تورو خدا این جوری قسم نده .خودت می دونی اگه اونجا بهشتم باشه بی تو جهنم میشه.
واسه عوض کردن حال وهواگفتم:حالا کی باید بری؟گفت:همین فردا! چه زود مگه چندروز بود که برگشته بود؟چه زود گذشت!تازه به هم عادت کرده بودیم.ادامه داد که:دیگه حرفشو نزن بذار امشب رو خوش بگذرونیم.
شام خوردیم بعدش به پیشنهاد پیام یه پارک دنج و خیلی زیبا پیدا کردیم ورفتیم.روی یه نیمکت نشستیم.داشتم جلو رو تماشا می کردم که متوجه شدم پیام ساکت شده وهیچی نمیگه.فقط به من زل زده.نگاش کردم وگفتم:پیام خوابی یا بیدار؟
گفت:آخه مگه میشه بخوابم واین شب آخری رو از دست بدم؟میخوام سیرسیر نگات کنم.
به شوخی گفتم:این حرفا رو میزنی که دلم برات تنگ بشه؟کورخوندی! گفت:نه این کار رو میکنم تا دل خودم کمتر تنگ بشه.خلاصه اون شب رویایی با پیام با برگشتن به خونه تموم شد.
شب همه ی اتفاقات روز رو توی دفتر خاطراتم ثبت کردم. واقعا خاطرات فراموش نشدنی وفوق العاده ای بودند.
شب زودتر از همیشه خوابیدم چون فردا صبح زود باید میرفتیم ترمینال.
صبح صدای زنگ موبایلم بیدارم کردساعت ۵:۲۰بود. خودمو حاضر کردم.طبق قراری که باپیام داشتم ساعت ۶دم در خونه حاضر بودم پیام هم ساک به دست پایین اومد.ماشین منتظر بود پس زود سوار ماشین شدیم.هوا خیلی سرد بود دستام یخ یخ شده بودند.پیام مثل اولین روز دستامو توی دستاش گرفت.دستاش مثل همیشه گرم گرم بودند.دستمو گرفت ومثل دفعه قبل باهوای دهنش هردوتا دستمو گرم کرد. بغض گلومو پر کرده بود.آخه اگه پیام بره کی دستای سردمو گرم کنه؟کی میتونه منو مثل پیام درک کنه؟
ماشین زود تر اونی که فکر می کردم.به ترمینال رسید.پیاده شدیم.اتوبوس منتظر بود.چند دقیقه دیگه پیاممو می برد منو تنهای تنها جا می گذاشت.
بغض راه نفسم رو بسته بود ولی به خاطر پیام بغض رو فرو دادم.
کاش می شد پیامم ازم دور نشه.ولی راه چاره ای نبود.باهاش خداحافظی کردم وگذاشتم بره. چند قدمی ازم دور نشده بود که یه حس عجیب یه حسی که تا حالا نداشته بودم یه حس نحس بهم گفت:نذار پیام ازت دور بشه.قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده می شد. نفسم به شماره افتاد.بغضی که توی این یه ساعت به زحمت نگه داشته بودم شکست وسیل اشکهای گرم روی گونه های سردم جاری شد.
ناخودآگاه داد زدم:پیاااااااام!نرو!وایساااااا! پیام برگشت باورم نمی شد صورت پیام از اشک چشم های قشنگش خیس خیس بود.انگار اونم بغضشو تا الآن نگه داشته بود.
دوید و سریع خودشو بهم رسوند.بدون اینکه حرفی بینمون رد وبدل بشه سرهامون رو روی شونه های هم گذاشتیم وگریه کردیم.سکوت بینمون چه غوغایی برپا کرده بود.
حرفایی که شاید ساعت ها نمی شد بازبون بیانشون کرد با چند ثانیه سکوت بینمون ردو بدل شد.
سکوت رو شکست وگفت:مهدیس تورو خدا دیگه بسه.گریه نکن توخودت خوب می دونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم.ندارم به خدا گفتم:نمی دونم چی شد.یه لحظه دلم پایین ریخت.نمیشه امروز نری؟خودشو جمع وجور کرد وگفت:عزیزم به امید خدا چیزی نیست.نمیتونم.امروز باید برم.اونجا خیلی کار دارم.همینجوریش هم دیر دارم میرم.صدای راننده اتوبوس حرفامون رو قطع کرد که داشت واسه آخرین بار مسافرها رو صدا می کرد.خداحافظی کردیم پیام رفت.منم به خونه برگشتم.
یه ساعتی خوابیدم.خودمو مشغول کارهام کردم که کمتر ناراحت باشم.یه زنگ به پیام زدم گفت که هنوز توی راه هستن خیلی راه مونده.
خیلی دلتنگش بودم.بی قرار بودم.باید یه جا خودم رو خالی می کردم.کامپیوتر رو روشن کردم و آهنگ شادمهر رو گذاشتم و دوباره گردنبند رو توی دستم گر
۳۴.۸k
۰۵ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.