نامجون

نامجون:
نمیدونم کجام ، ساعت چنده ، چه سالیه فقط یادمه آخرین بار لیوان قهوه دستم بود و داشتم به سمت اتاق کار ات حرکت میکردم ... همیشه این اتفاق می افته بدون اینکه خبر داشته باشم فقط به خودم میام و میبینم یه جای دیگم در یه ساعت دیگه حتی در یه سال و ماه دیگه اینجور وقتا دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه برای کتابای تلنبار شده روی میز ، برای هدفنم ، برای گربه هایی که تو حیاط میبنمشون ، برای موهای نرم و موج دار دختری که تمام دار و ندارمه اما خب این اتفاق هیچ وقت دست من نبوده و من نتونستم کنترلش کنم و خب بعضی وقتا رو زندگی عادیم تاثیر میزاره و ممکنه روز های طولانی در زمان سردرگم باشم و از حال فرشتم بی خبر . اما روز هایی که پری کوچولومو تو فرم مدرسه یا قدم زدن همراه مادرش میبینم فرق داره تو این روزا انگار بیشتر بهش نزدیکم بیشتر میبینمش بیشتر میشناسمش... هنوز اولین باری که منو توی محوطه بی درخت خونشون دیدو یادم اون موقع من سی و شش و اون پنج  سالش بود البته من هنوز به سی و شش سالگی نرسیدم ولی اونجوری که اون دختر با هیجان خیره کننده ای برام تعریف میکنم حس میکنم واقعا اونجا بودم اون زود تر از من منو می‌شناخت اون بیش از ۱۷ سال اما من اونو فقط دو ساله که میشناسم با این حال بیشتر از اون عاشقم عاشق چشماش بینی کشیدش لبای سرخش قد کوتاهش موهای موج دارش بوی صابون و شامپویی که همیشه میده عاشق دست پختش اعصبانیتش اخم کردنش بهتر بگم من معتادم به همه اینا ولی میترسم میترسم زود تر از من بره و من از دستش بدم آخه سخته زندگی کردن با آدمی که همش غیب میشه منتظر بودن سخته مخصوصا اگه منتظر کسی باشی که روحت به روحش پیوند خورده اما چیکار میتونم بکنم غیر از اینکه از تمام لحظاتی که پیششم تن گرمشو به آغوشم میکشم و لبامو رو لباش میزارم بهترین استفاده ممکنو بکنم ؛ هرچی باشه همسر یک مسافر زمان بودن سخته .
--------------------------------------
گند زدم به روم نیارین🎀🤦🏻‍♀️
دیدگاه ها (۷)

با تمام عشقی که بهم داشتن و تمام غمی که وجود هردوشون رو فرا ...

ضربه صدم شلاق هم به کمرش برخورد کرد ؛ جین دیگه توان واستادن ...

ریالیتی شو

پاشو دیگه چقدر میخوابی ، چشمامو باز کردم نشسته بود لب تخت ، ...

A girl from tomorrow(part 11)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط