ضربه صدم شلاق هم به کمرش برخورد کرد جین دیگه توان واستا

ضربه صدم شلاق هم به کمرش برخورد کرد ؛ جین دیگه توان واستادن رو پهاشو نداشت حتی نمیتونست آخ بگه چه برسه به اینکه بخواد اعتراض کنه صدای پچ پچ مردم تو گوشش پیچید فرمانروا وارد سالن شد و با چشمایی به حس شروع کرد به صحبت: هنوزم روی حرف هستی کیم؟ جین پوزخند با صدایی زد و با تکون دادن سرس تایید کرد فرمانروا دوباره با همون لحن سردش که تحقیر توش موج میزد ادامه داد: خیله خب پس به حکمت خوب گوش کن تو از سیارت ماه ابدی به زمین برای همیشه تبعید میشی کیم تمام قدرتات ازت گرفته میشه و اجازه هیچ گونه ارتباطی با دوستان و خوانوادت رو نداری... .
چشمای بی جونشو باز کرد و به اطراف خیره شد متوجه شد که دیگه روی ماه نیست اینجا یه جای غریب بود واسش هیچ کسو نمیشناخت و هیچی راجبش نمیدونست اما نه برای چیز با ارزش تری به اینجا اومده بود . سعی کرد از جاش بلند شه اما به دلیل خارج شدن نیروهاش بدنش ضعیف شده بود، از دور صدای کفش‌هایی رو از دور شنید استرس تمام وجودش رو فرا گرفت ستارش بود داشت میومد سمتش بازهم سعی کرد بلند شه اما انگار بدنش نمیخواست همراهیش کنه هنگامی که دختر بهش رسید لبخند گنده ای زد و دستشو برای جین تکون داد :چرا رو زمین دراز کشیدی لباست کثیف میشی مریض میشی اون وقت کی بشه سوکجین من ها؟ جین که نیشش تا بناگوش باز شده بود دست دخترو گرفت و با کمک اون از جاش پاشد: قدم بزنیم؟ شب خیلی قشنگه دختر سرشو به سرعت به بالا و پایین تکون داد و همینجوری که دست جین تو دستش بود شروع کرد به قدم زدن بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست :راستی این چند روزی که نبودی کجا رفته بودی فک کردم دیگه نمیای جین با تصور قیافه دختر وقتی که بهش میگه یه شاهزادس و از ماه اومده به خنده افتاد دختر با چشمای گرد شده نگاهش کرد :رفته بودم یه جای خیلی دور
قشنگ بود اونجایی که رفتی ؟
خیلی قشنگ ولی نه به اندازه تو
دختر تک خنده ای کرد:چرا منو با خودت نبردی میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟
نمیشد آخه ستاره من اما برگشتم فقط به خاطر تو دیگه هم جایی نمیرم
قول میدی؟
آره الهه من قول میدم بهت
جین دخترشو بغل کرد و سرشو بوسید و باهم به ماهی که وسط آسمون خودنمایی میکرد خیره شدن
----------------------------------
فرشته ها ببخشید اگه بد شد جدیدا دست و دلم به نوشتن نمیره اصن🥲🤌🏻💔
وای امیدوارم ستاره های من دوسش داشته باشن:)
دیدگاه ها (۲)

با تمام عشقی که بهم داشتن و تمام غمی که وجود هردوشون رو فرا ...

نامجون:نمیدونم کجام ، ساعت چنده ، چه سالیه فقط یادمه آخرین ب...

جلو در خونه واستادی خوشحال بودی از اینکه صبح خونرو تمیز کردی...

با تمام خستگیش خودشو رو تخت پرت،سیگارشو  روشن کرد و برای بار...

black flower(p,233)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط