دیشب با خدا دعوایم شد و با هم قهر کردیم فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد رفتم گوشه ای نشستم و چند قطره اشک ریختم و خوابم برد صبح که بیدار شدم مادرم گفت : نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.