پارت

#پارت16
چه غلطی کردم؟ مهسا هیچی خدارو چیکار کنم؟
بدبخت شدم
اگه شکایت کنن چی؟ این بچس میره به خانوادش میگه!
معصومیت چشماش نابودم کرد دعای زیر لبش نابودم کرد
باید هرچه سریع تر از ایران خارج شم
دیگه نباید اینجا بمونم اره باید برم...

(زمان حال.. مهسا)
وای خدایا حامد اومده تو ی محله ی ما خیلی خوشحالم خیییلی
هروقت اسمش میومد توی ذهنم یا به زبون میاوردم
یه لبخند قشنگ روی لبام میومد
نمی دونم چرا حس میکردم با این لبخندی که به خاطر حامده چهرم قشنگ تر میشه..
مانتوی قرمز و شلوار و شال مشکیمو پوشیدم یه رژ کمرنگ قرمز زدم و یکم ریمل روی مژه هام زدم
اومدم برم بیرون که مامان صدام کرد
مامان: کجا ور پریده؟ این چه تیپ خرابیه زدی؟ آبرومونو نبر بی آبرو تو خرابی مارو هم بدنام نکن بیشرف کثافط

بدون توجه به حرفاش کفشمو پوشیدم و زدم بیرون
هیچ چیز نمی تونست ناراحتم کنه
نگاهی به اطراف انداختم زنای کوچه در خونشون جمع شده بودن و سبزی و خورد می کردن ، مسلما غیبت هم می کردن
داشتم نگاشون می کردم که دیدم یه نفر با لبخند از دور داره نگام می کنه
حامد بود
منم به روش لبخند زدم اومد جلوم
حامد: سلام مهساخانوم خوبین؟ خوشحالم که شمارو اینجا می بینم شاید زندگی به ماهم رو آورده

من: سلام مرسی
لبخند خجولی زدم و سرمو انداختم پایین قشنگ التهاب گونه هام و می می کردم
همون لحظه چندتا از زنای کوچه رد شدن و چپ چپ نگامون کردن
زن: نگاه کن اینو دختره ی خراب حیف خانوادش که دختر لاشی مثل این دارن

با خشم بهشون نگاه کردم و رومو اونور کردم
یهو دیدم حامد از شدت خشم قرمز شده
برگشت طرفشون و گفت:
حامد: چه زر مفتی میزدین بیشعورا؟ چرا قضاوت می کنین مگه شماها می دونین این چطور ادمیه اصلا تا حالا باهاش 2 کلمه حرف زدین؟

همه اطرافمون جمع شده بودن و در گوش هم پچ پچ می کردن
هوا داشت رو به تاریکی میرفت
دیدم اگه چیزی نگم حامد ابرومو میبره واسه همین با صدایی که همشون بشنون گفتم:
-حامد بیا بریم زندگیه من به اینا هیچ ربطی نداره چیزی که زیاده ادمای فوضول و بی ابروعه من اون چیزی که اینا فکر می کنن نیستم من اون چیزیم که هستم نه فکره اینا..
حامد لبخندی بهم زد و دستم و گرفت ، انگار بهم برق سه فاز وصل کردن
همینطور که دستم و گرفته بود توی چشمای هم نگاه می کردیم یهو یکی از زنا جیغ زد
- وااااای دختره ی کثیف اخرش سر باباتو به باد دادی بیچاره شدیم

سریع برگشتم پشتمو نگاه کردم
بابا افتاده بود روی زمین و نون بربری هایی که خریده بود روی زمین افتاده بود و همونطور که دستش روی قلبش بود بیهوش شده بود

با تمام وجودم جیغ زدم
من: زنگ بزنین اووووووووورژااااانسسسسس سریع باشین بابااااااا بابااااا

رفتم طرفش و دستشو توی دستام گرفتم
-بابا بابا بابا
قطره های اشک همینطور از چشمام پایین میریخت

حدود نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدیم
انقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت
روی صندلی اونجا نشسته بودم و حامدم کنارم بود
دستامو توی دستاش گرفته بود
واقعا به ارامشی که بهم تزریق می کرد نیاز داشتم
تو حال خودم بودم که با لحن اروم و دلنشینی گفت
-مهسا جان؟
نگاش کردم تا جوابشو بدم
که یهو موهام به شدت از پشت کشیده شد
- ورپریده ی بی ناموس باباتو به کشتن دادی ها؟
خدا بکشتت به روز سیاه بشینی
سیاه بخت بشی اشغال نفرینت کردم الهی جرز جیگر بگیری
الهی اعلامیتو خودم با دستای خودم بزنم به دیوار

من: مامااا...

هنوز حرفم کامل نشده بود که به شدت کوبید توی دهنم
شوری خون رو توی دهنم حس کردم
حامد به طرفم اومد خواست بلندم کنه با لحن نگرانی گفت: مهس...
که دستامو گرفتم جلوش
من: هیس حامد فقط برو بروووو همش تقصیر تو شد برو گمشو اشغال

برق ناراحتی و اندوه و توی چشماش دیدم
بدون هیچ حرفی از پیشم رفت
هرچقدر اطرافمو نگاه کردم مامان نبود
پرستار: شما بودین سر و صدا می کردین؟ خانم مراعات کنید دیگه شعور بیمارستان رفتن ندارید؟ بی شخصیتا

اصلا حوصله ی جواب دادن و جر و بحث نداشتم
رفتم وضو بگیرم نماز بخونم تا بلکه دل نا ارومم اروم بشه
دیدگاه ها (۷)

#پارت17بعد خوندن نمازم دعا واسه سلامتی پدرم از جام بلند شدم....

#پارت18 یه پوزخند به حرفش زدم تینا به نظرت میتونم خوب باشم؟...

#پارت15بدون هیچ حرفی از خونه بیرون اومدم میخواستم سمت آسانسو...

#پارت14با تعجب گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟حامد:من باید این سوا...

دیدار اول …

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط