"این دو پارتی از طرف شخصیت پسر گفته میشه"
"این دو پارتی از طرف شخصیت پسر گفته میشه"
p½:
بدنِ نحیفی که بین پتو به زور نفس میکشید آزارش میداد.
جفتشون خوب میدونستن لحظات آخره!
همیشه لحظات پایانی غمگینن
تقریبا هیچ. پایانی شاد نیست..
چشم های گود رفته ا.ت باعث درد کشیدن هوسوک میشد
ا.ت با درد عمیقی که از زیر استخون های قفسه سینهش احساس میکرد نفسش رو آروم بیرون داد
صدایی که به سختی شنیده میشد رو توی گلوش انداخت و صحبت کرد: ه..هوسوکا! ا.. آب بهم ...میدی؟!
هوسوک با سراسیمگی لیوان آب رو تا نصفه پر کرد و به سمت ا.ت رفت
تنِ ضعیفِ ا.ت رو توی دستش گرفت و آروم از روی تخت بلندش کرد
لیوان آب رو یه لب های ا.ت چسبوند و لب های ا.ت رو یا کمی آب خیس کرد
بعد اینکه کمی از تشنگی ا.ت برطرف شد دوباره روی تخت خوابید و چشم هاش رو بست
صدای برخورد دندون هاش از شدت سرمایی که توی وجودش ریشه زده بود به گوش میرسید
چشم های که قرمز شده و تنی که میلرزه باعث درد کشیدن هوسوک میشد
هوسوک به سمت عقب برگشت و به دیوار خیره شد
حرف هاش رو توی مغزش مرور کرد و بعد به زبون آورد: میشه ترکم نکنی؟! میشه حالت خوب شه؟! دیگه طاقت ندارم ا.تم! خوب شو
تو قوی ای! فقط یکم دیگه باهاش بجنگ
من همیشه حتی الان آیندهم رو توی چشم های تو میبینم!
ضربان قلبم..پژواک هر نفس توعه!
پس ترکم نکن باشه؟! میدونی که چقد دوسِت دارم؟! قدر پدید اومدن اولین ستاره و وجود ستاره ها تا آخر دنیا!
قدر برگ های پاییزی تا از بین رفتن جهان!!
پس ترکم کنی منم میمیرم!
به سمت ا.ت برگشت و سعی داشت لبخندِ ارومش رو حفظ کنه
p½:
بدنِ نحیفی که بین پتو به زور نفس میکشید آزارش میداد.
جفتشون خوب میدونستن لحظات آخره!
همیشه لحظات پایانی غمگینن
تقریبا هیچ. پایانی شاد نیست..
چشم های گود رفته ا.ت باعث درد کشیدن هوسوک میشد
ا.ت با درد عمیقی که از زیر استخون های قفسه سینهش احساس میکرد نفسش رو آروم بیرون داد
صدایی که به سختی شنیده میشد رو توی گلوش انداخت و صحبت کرد: ه..هوسوکا! ا.. آب بهم ...میدی؟!
هوسوک با سراسیمگی لیوان آب رو تا نصفه پر کرد و به سمت ا.ت رفت
تنِ ضعیفِ ا.ت رو توی دستش گرفت و آروم از روی تخت بلندش کرد
لیوان آب رو یه لب های ا.ت چسبوند و لب های ا.ت رو یا کمی آب خیس کرد
بعد اینکه کمی از تشنگی ا.ت برطرف شد دوباره روی تخت خوابید و چشم هاش رو بست
صدای برخورد دندون هاش از شدت سرمایی که توی وجودش ریشه زده بود به گوش میرسید
چشم های که قرمز شده و تنی که میلرزه باعث درد کشیدن هوسوک میشد
هوسوک به سمت عقب برگشت و به دیوار خیره شد
حرف هاش رو توی مغزش مرور کرد و بعد به زبون آورد: میشه ترکم نکنی؟! میشه حالت خوب شه؟! دیگه طاقت ندارم ا.تم! خوب شو
تو قوی ای! فقط یکم دیگه باهاش بجنگ
من همیشه حتی الان آیندهم رو توی چشم های تو میبینم!
ضربان قلبم..پژواک هر نفس توعه!
پس ترکم نکن باشه؟! میدونی که چقد دوسِت دارم؟! قدر پدید اومدن اولین ستاره و وجود ستاره ها تا آخر دنیا!
قدر برگ های پاییزی تا از بین رفتن جهان!!
پس ترکم کنی منم میمیرم!
به سمت ا.ت برگشت و سعی داشت لبخندِ ارومش رو حفظ کنه
۲۶.۱k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.