ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
#پارت15
صبح شد ات بهوش امد
لینا : سلامم ات جونن...
حالت خوبهههه
عشقممم
عررررر دوشتت دالم ، دلم برات تنگ شده بود ..
هیییییی .
ات : س..سلام..لینا.خوبی ؟
لینا : معلومه که تو بهوش امدی خوش حالم ..ب
بیا برات سوپ درست کردم .
ات :جیمین کجاست ؟
لینا : بره به درک ..
ات : لینا من میخام یه چیزی بهت بگم ..
لینا : بگو..جونم ؟
ات : م..م...من..عاشق..جیمین..شدم...
لینا : چ..چی؟
اون عوضیه فقط ازارت میده چرا عاشقی ؟
ها ؟
ها؟
ات و لینا باهم صحبت کردنو و ات مرخص شد ..
ات زنگ خونه رو زد :
جیمین : بله؟
ات : م..منم..
جیمین : بیا تو..
ات رفت تو ..
ات : سل..سلام..
جیمین : علیک ..
یونا : ایشش..سلام...میبینم خیلی داغونیا ...
ات چیزی نگفت ..
یونا : عشقم حوس لباتو کردم میخامشون..
جیمین : الان..جاش..نیست..یونا..
یونا : او..اوپا..قهر میکنما 😭
جیمین لباشو گذاشت رو لبای یونا و چسبوندتش به دیوار ..(من بودم میکشمتش😶)
ات سریع رفت تو اتاقش..
جیمین و یونا از همجدا شدنو یونا گفت :
اوپا...اوپا...من باید برم باییی..
جیمین : خداحافظ عشقم ..
جیمین : ه.رزه...بیا..پایین..
یه دفعه جیمین دید که ات با یه تیغ رو رگش داره میاد پایین.
جیمین : چیکار میکنی تو ؟
ات : دارم زندگیمو به پایان میرسونم .
چیه ؟ خوشحالی 🙂
جیمین : حیح..با خودت چی فکر کردی ؟ بمیری فرقی نداره...
ات داشت گریه میکرد...
میخام ..حق..یه چیزی بهت ..بگم..حق..حق ...
جیمین : داری گریه میکنی ؟
...................🖤
ات : بیا یه لحظه جاهامونو عوض کنیم
جیمین : م..منظورت ..
ات : من معشوقم تو عاشق ...
من خیانت کنم تو ببخش..
من زن دوم بگیرم تو ببخش..
من خدمتکار خونت بشم تو ببخش..
من یونا رو جلو چشات ببوسم تو ببخش..
سختهههه....اره...سخته....سختهه....( با داد )
جیمین : اون تیغو بزار پایین ات ..
ات : من از عشق تو چی میخاستم ؟ هوم ؟
میخاستم عذابم بدی ؟
میخاستم ازارم بدی ؟
چرا منو عاشق خودت کردی ولی درحالی که محل سگ بهم نمیدی.....چرا....چرا...(با گریه و داد )
میدونی...الاننن...حق..حق..اگه زندگیمو..حق..تموم کنم...خوشحال..میشی...حق..حق..اره..خوشحال میشی...بگو خوشحال میشی یا نه..حق..حق( با داد بلند و گریه )
که یه دفعهه جیمین اومد سمت ات و.....
(الفاتحهه ام صلوات 😔😂 )
#پارت15
صبح شد ات بهوش امد
لینا : سلامم ات جونن...
حالت خوبهههه
عشقممم
عررررر دوشتت دالم ، دلم برات تنگ شده بود ..
هیییییی .
ات : س..سلام..لینا.خوبی ؟
لینا : معلومه که تو بهوش امدی خوش حالم ..ب
بیا برات سوپ درست کردم .
ات :جیمین کجاست ؟
لینا : بره به درک ..
ات : لینا من میخام یه چیزی بهت بگم ..
لینا : بگو..جونم ؟
ات : م..م...من..عاشق..جیمین..شدم...
لینا : چ..چی؟
اون عوضیه فقط ازارت میده چرا عاشقی ؟
ها ؟
ها؟
ات و لینا باهم صحبت کردنو و ات مرخص شد ..
ات زنگ خونه رو زد :
جیمین : بله؟
ات : م..منم..
جیمین : بیا تو..
ات رفت تو ..
ات : سل..سلام..
جیمین : علیک ..
یونا : ایشش..سلام...میبینم خیلی داغونیا ...
ات چیزی نگفت ..
یونا : عشقم حوس لباتو کردم میخامشون..
جیمین : الان..جاش..نیست..یونا..
یونا : او..اوپا..قهر میکنما 😭
جیمین لباشو گذاشت رو لبای یونا و چسبوندتش به دیوار ..(من بودم میکشمتش😶)
ات سریع رفت تو اتاقش..
جیمین و یونا از همجدا شدنو یونا گفت :
اوپا...اوپا...من باید برم باییی..
جیمین : خداحافظ عشقم ..
جیمین : ه.رزه...بیا..پایین..
یه دفعه جیمین دید که ات با یه تیغ رو رگش داره میاد پایین.
جیمین : چیکار میکنی تو ؟
ات : دارم زندگیمو به پایان میرسونم .
چیه ؟ خوشحالی 🙂
جیمین : حیح..با خودت چی فکر کردی ؟ بمیری فرقی نداره...
ات داشت گریه میکرد...
میخام ..حق..یه چیزی بهت ..بگم..حق..حق ...
جیمین : داری گریه میکنی ؟
...................🖤
ات : بیا یه لحظه جاهامونو عوض کنیم
جیمین : م..منظورت ..
ات : من معشوقم تو عاشق ...
من خیانت کنم تو ببخش..
من زن دوم بگیرم تو ببخش..
من خدمتکار خونت بشم تو ببخش..
من یونا رو جلو چشات ببوسم تو ببخش..
سختهههه....اره...سخته....سختهه....( با داد )
جیمین : اون تیغو بزار پایین ات ..
ات : من از عشق تو چی میخاستم ؟ هوم ؟
میخاستم عذابم بدی ؟
میخاستم ازارم بدی ؟
چرا منو عاشق خودت کردی ولی درحالی که محل سگ بهم نمیدی.....چرا....چرا...(با گریه و داد )
میدونی...الاننن...حق..حق..اگه زندگیمو..حق..تموم کنم...خوشحال..میشی...حق..حق..اره..خوشحال میشی...بگو خوشحال میشی یا نه..حق..حق( با داد بلند و گریه )
که یه دفعهه جیمین اومد سمت ات و.....
(الفاتحهه ام صلوات 😔😂 )
۷۹.۹k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.