ازدواج اجباری
#پارت14
رفتم سر کشوش .کا.ندوم و کلی پد بود ..
یکیشونو ورداشتم و گذاشتم رو شرتم ..
که جیمین اومد تو و سریع رفتم زیر پتو :
جیمین : هوی..هوی..با تو ام..
ات از خجالتش رفته بود زیر پتو ...
جیمین : ه. رزه بودن کهخجالت نداره ، طبیعیه ..هرروز زیر خواب یه نفر ..چرا از ه.رزگیت خجالت میکشی ه.رزه جون ...
.
ات : م..من..ه.رزه...نیستم..حق..حق..
جیمین : هستی..
ات : میگم...نیستم..
جیمین : هستی ..ه.رزه...ه.رزه..
ات : میگم..نیستم...نیستممم ( با داد و گریه )
من ه.رزه نیستم ...بابابزرگ عوضیم گفت با تو ازدواج کنم و گرنه فکر کردی دوست دارم باتو ازدواج کنم ؟
جیمین یه دفعه رفت از زیر پتو کشوندتش بیرون و سرشو کوبوند به تخت ..
ات : اخ...ای...اییی...حق..حق..درد..میکنه
جیمین : بزار درد کنه بمیری هرزه نفهم بفهمی چی میگی .
فقط ببینم یه بار دیگه داری.ک..ص..شعر میگی لهت میکنم با همین پا...
ات : ب..رو..گمشو..ک..ص..کش...فکر کردی کی هستی..حق..( با گریه و داد )
جیمین : دوباره داری رو اعصبام را میری ..
ببین هر سیلی که بهت میزنمو میشماری یکیشو جا بزاری اضافه میشه...
جیمین شروع کرد :
ات:
یک...اخ..ای..حق..
د..و..دو..حق.حق .
س..ه..سه ایی..تروخدا..نکن..حق..
چ.ه..هار..ایی..حق..
سرم خون میاد نکن تروخدا 😭🥺
جیمین : سه تا دیگه اضافه شد .
..............................
نیم ساعت بعد:
ات : ه..هفتاد و پنچ
جیمین : افرین هرزه خوب همکاری میکنی.
لینا : بس کننن جیمین ( با داد)
ات ویو :
جیمین داشت بازم سیلی میزد که
یه نفر گفت بس کنجیمین ..
برگشتم دیدم لینا
ات : ی..ی..لینا
لینا ویو :
وقتی ات برگشت صورتش پر خون بود جای دستای جیمین مونده بود رو صورتش و با بغض حرف میزنه
لینا : ا..ات؟ حالت خوبه ؟
دیدم ات افتاد زمین ...
لینا : جیمین تو باهاش چیکار کردییی ...حق..حق( با گریه و داد ) نمیبینی سرش داشت خون میومد..حق.حق..حق
تهیونگ : جیمین نمیدونستم همچین ادمی هستی ...
واقعا که ..
لینا : بدو زنگبزن امبولانس
بدووووو
ات رنگش پریده بود و همینجوری داشت خون میرفت ازش ..
امبولانس اومد و ات رو برد بیمارستان و لینا تیهونگ و جیمینم همراهش رفتن ...
یک ساعت بعد :
لینا : اقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر: حالشون زیاد خوب نیست ، ایشون سخت کار میکنن ؟
لینا رو به جیمین کردو گفت : بله ..خیلیم سخت کار میکنن ...
دکتر : بدنش خیلی ضعیفه باید سوپ و سبزیجات بخوره و زیاد کار نکنه .
لینا : بله داروبرای مینوسید ؟
دکتر : سه تا دارو نوشتم براش .. یکی بعد شام ..یکی بعد صبحونه ..یکی ۲ نصف شب ...
لینا : ممنون . فقط کی مرخص میشه ؟
دکتر : فردا شب میتونید ببریدش الان بهوش میاد ..
لینا : میتونیم بهوش امد بریم دیدنش؟
دکتر : بله ولی فقط ۲ نفر ..
لینا : ممنون
تهیونگ : جیمین دیگه این کارو نکن و گرنه به پسرا هممیگم باهات حرف نزنن
جیمین : برو بابا.
لینا : نزارید از پسرا و زناشون بفهمه کسی ابروی ات میره ..
تهیونگ : باشه ..
رفتم سر کشوش .کا.ندوم و کلی پد بود ..
یکیشونو ورداشتم و گذاشتم رو شرتم ..
که جیمین اومد تو و سریع رفتم زیر پتو :
جیمین : هوی..هوی..با تو ام..
ات از خجالتش رفته بود زیر پتو ...
جیمین : ه. رزه بودن کهخجالت نداره ، طبیعیه ..هرروز زیر خواب یه نفر ..چرا از ه.رزگیت خجالت میکشی ه.رزه جون ...
.
ات : م..من..ه.رزه...نیستم..حق..حق..
جیمین : هستی..
ات : میگم...نیستم..
جیمین : هستی ..ه.رزه...ه.رزه..
ات : میگم..نیستم...نیستممم ( با داد و گریه )
من ه.رزه نیستم ...بابابزرگ عوضیم گفت با تو ازدواج کنم و گرنه فکر کردی دوست دارم باتو ازدواج کنم ؟
جیمین یه دفعه رفت از زیر پتو کشوندتش بیرون و سرشو کوبوند به تخت ..
ات : اخ...ای...اییی...حق..حق..درد..میکنه
جیمین : بزار درد کنه بمیری هرزه نفهم بفهمی چی میگی .
فقط ببینم یه بار دیگه داری.ک..ص..شعر میگی لهت میکنم با همین پا...
ات : ب..رو..گمشو..ک..ص..کش...فکر کردی کی هستی..حق..( با گریه و داد )
جیمین : دوباره داری رو اعصبام را میری ..
ببین هر سیلی که بهت میزنمو میشماری یکیشو جا بزاری اضافه میشه...
جیمین شروع کرد :
ات:
یک...اخ..ای..حق..
د..و..دو..حق.حق .
س..ه..سه ایی..تروخدا..نکن..حق..
چ.ه..هار..ایی..حق..
سرم خون میاد نکن تروخدا 😭🥺
جیمین : سه تا دیگه اضافه شد .
..............................
نیم ساعت بعد:
ات : ه..هفتاد و پنچ
جیمین : افرین هرزه خوب همکاری میکنی.
لینا : بس کننن جیمین ( با داد)
ات ویو :
جیمین داشت بازم سیلی میزد که
یه نفر گفت بس کنجیمین ..
برگشتم دیدم لینا
ات : ی..ی..لینا
لینا ویو :
وقتی ات برگشت صورتش پر خون بود جای دستای جیمین مونده بود رو صورتش و با بغض حرف میزنه
لینا : ا..ات؟ حالت خوبه ؟
دیدم ات افتاد زمین ...
لینا : جیمین تو باهاش چیکار کردییی ...حق..حق( با گریه و داد ) نمیبینی سرش داشت خون میومد..حق.حق..حق
تهیونگ : جیمین نمیدونستم همچین ادمی هستی ...
واقعا که ..
لینا : بدو زنگبزن امبولانس
بدووووو
ات رنگش پریده بود و همینجوری داشت خون میرفت ازش ..
امبولانس اومد و ات رو برد بیمارستان و لینا تیهونگ و جیمینم همراهش رفتن ...
یک ساعت بعد :
لینا : اقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر: حالشون زیاد خوب نیست ، ایشون سخت کار میکنن ؟
لینا رو به جیمین کردو گفت : بله ..خیلیم سخت کار میکنن ...
دکتر : بدنش خیلی ضعیفه باید سوپ و سبزیجات بخوره و زیاد کار نکنه .
لینا : بله داروبرای مینوسید ؟
دکتر : سه تا دارو نوشتم براش .. یکی بعد شام ..یکی بعد صبحونه ..یکی ۲ نصف شب ...
لینا : ممنون . فقط کی مرخص میشه ؟
دکتر : فردا شب میتونید ببریدش الان بهوش میاد ..
لینا : میتونیم بهوش امد بریم دیدنش؟
دکتر : بله ولی فقط ۲ نفر ..
لینا : ممنون
تهیونگ : جیمین دیگه این کارو نکن و گرنه به پسرا هممیگم باهات حرف نزنن
جیمین : برو بابا.
لینا : نزارید از پسرا و زناشون بفهمه کسی ابروی ات میره ..
تهیونگ : باشه ..
۵۹.۷k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.