راز سایه ها
راز سایه ها""
در همین لحظه...
سایه های من که تمام شب را صرف مراقبت کرده اند، حالا شکل عجیبی به خود گرفته بودند.
انگار حروفی باستانی روی دیوار مینویسند: "او آماده است."
هانول که از پنجره نگاه کرد، رنگش پرید: "این دیگه مراقبت نیست... این آماده سازیه."
ایستاده بودم،پشتم به کیونگ بود.پنجره بازبود،اما هیچ بادی نوزید.سایه هایم مثل پردهای سنگین بینمون بود.
کیونگ با صدایی که انگار از پشت دیوار می آمد:"سرا... داری ازم فرار می کنی؟؟؟"
جواب ندادم. فقط دستم را بالا بردم و سایه ها ضخیمتر شد.
کیونگ سعی کرد از تخت بلند شه،اما پاهایش یخ زد نه از سرما، که از نفرین سکوتم.
میهو ازدر وارد شد و فریاد زد:"ملکه!هانول میگه چاه ابدیت دوباره فعال شده"،اما با دیدن صحنه یخ زد.
سوجین پشت سرش، با چشمانی گرد شده زمزمه کرد: "این... مجازات جدیدته؟"
بلاخره برگشتم، با چشمانی که سیاه تر از همیشه بودند.
"این امتحانه.میخوام ببینم اگه یه روزهمهٔ قدرتاشوپس بگیرم...بازم میتونه بایسته"
تمام خاطرا ِت مشترکمان را از ذهن کیونگ پاک کردم از اولین بوسه تا آخرین خنجر...
قدرت های جسمانی کیونگ را به الماس سیاه تبدیل کردم و آن را فشار دادم تا خرد شد!
بهش اجازه دادم یک کلمه بگوید ،فقط یکی..
کیونگ در حالی که خون از گوش هایش جاری بود گفت:"مهمی"
یه دفعه لرزیدم. سایه هایم مثل ماسه فرو ریختند.....الماس شکست و تمام قدرت ها به کیونگ بازگشت...
به کیونگ نگاه کردم چشمانم دوباره به رنگ طبیعی بازگشت:"پس بلاخره فهمیدی؟دیگه حق نداری بمیری؟!"
کیونگ لبخند زد و از سر جاش پاشد:" تا وقتی باشی نمیمیرم"
در همین لحظه...
سایه های من که تمام شب را صرف مراقبت کرده اند، حالا شکل عجیبی به خود گرفته بودند.
انگار حروفی باستانی روی دیوار مینویسند: "او آماده است."
هانول که از پنجره نگاه کرد، رنگش پرید: "این دیگه مراقبت نیست... این آماده سازیه."
ایستاده بودم،پشتم به کیونگ بود.پنجره بازبود،اما هیچ بادی نوزید.سایه هایم مثل پردهای سنگین بینمون بود.
کیونگ با صدایی که انگار از پشت دیوار می آمد:"سرا... داری ازم فرار می کنی؟؟؟"
جواب ندادم. فقط دستم را بالا بردم و سایه ها ضخیمتر شد.
کیونگ سعی کرد از تخت بلند شه،اما پاهایش یخ زد نه از سرما، که از نفرین سکوتم.
میهو ازدر وارد شد و فریاد زد:"ملکه!هانول میگه چاه ابدیت دوباره فعال شده"،اما با دیدن صحنه یخ زد.
سوجین پشت سرش، با چشمانی گرد شده زمزمه کرد: "این... مجازات جدیدته؟"
بلاخره برگشتم، با چشمانی که سیاه تر از همیشه بودند.
"این امتحانه.میخوام ببینم اگه یه روزهمهٔ قدرتاشوپس بگیرم...بازم میتونه بایسته"
تمام خاطرا ِت مشترکمان را از ذهن کیونگ پاک کردم از اولین بوسه تا آخرین خنجر...
قدرت های جسمانی کیونگ را به الماس سیاه تبدیل کردم و آن را فشار دادم تا خرد شد!
بهش اجازه دادم یک کلمه بگوید ،فقط یکی..
کیونگ در حالی که خون از گوش هایش جاری بود گفت:"مهمی"
یه دفعه لرزیدم. سایه هایم مثل ماسه فرو ریختند.....الماس شکست و تمام قدرت ها به کیونگ بازگشت...
به کیونگ نگاه کردم چشمانم دوباره به رنگ طبیعی بازگشت:"پس بلاخره فهمیدی؟دیگه حق نداری بمیری؟!"
کیونگ لبخند زد و از سر جاش پاشد:" تا وقتی باشی نمیمیرم"
- ۹۱
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط