چاه ابدیت
"چاه ابدیت"
با کیونگ تو تالار قصر ایستادم، دستانم روی گوی بلوری گزاشتم.
.تصاویر داخل گوی نشان داد که چاه ابدیت در حال گسترش بود مه سیاهی که حتی تصاویر را میبلعد
هانول باعجله وارد شد:"ملکه،اگرچاه رانابود کنیم، بخش زیادی از قدرت سایه ها هم نابود میشه... مطمئنی؟"
"دیگه لازم نیست این همه تاریکی رو تحمل کنیم. باید تمومش کنیم."
کیونگ با وجود ضعف، شمشیرش را برداشت: "منم میام."
میهو و هانول طلسمهای محافظ بستند تا جلو فرار موجودات چاه را بگیرند.
سوجین باکتابی باستانی راهنمایی کرد:"فقط یه ضربه به قلب چاه بزنید همون جایی که سردترین نقطشهً"
چاه مثل هیولایی زنده از خودش دفاع کرد: دست هایی از سایه ها به سمت ما حمله آوردند
از سایه هایم مثل تیغ استفاده کردم و راه را باز کردم.
کیونگ باتمام نیرو خودش را به مرکز چاه رساند و شمشیرش را تا جا دسته در یخ سیاه فرو کرد
"برای همیشه بسه!دیگه خسته شدم....."چاه ترکید و نور همه جا را فردا گرفت..
کیونگ روی زمین افتاد،اما اینبار ازخستگی، نه ازدرد. کیونگ را در آغوش گرفتم و زمزمه کردم.
"حالا دیگه آزادیم... از تاریکی، از ترس، از همه چیز.."
کیونگ(با خستگی):"پس همراهم میمونی؟
"دیوونه من همیشه همراهت میمونم تو جزئی از وجودمی"
پس از نابودی چاه ابدیت، قصر در سکوت شیرینی فرو رفت. حتی سایه ها هم آرام تر حرکت کردند، بالاخره استراحتی پس ازمدت ها پیدا کرده ایم
رفتم روی ابرا تو آسمان بهشتم ایستادم، موهایم در باِد مالیم رقصید. چشمانم دیگر کامالً سیاه نبود حالا نقاطی سفید در آنها میدرخشید، مثل ستاره های کوچک
کیونگ کنارم آمد، دستم را گرفت و پرسید: "حالا چه کار میکنیم؟"
خندیدم:"شاید استراحت کنیم."
با کیونگ تو تالار قصر ایستادم، دستانم روی گوی بلوری گزاشتم.
.تصاویر داخل گوی نشان داد که چاه ابدیت در حال گسترش بود مه سیاهی که حتی تصاویر را میبلعد
هانول باعجله وارد شد:"ملکه،اگرچاه رانابود کنیم، بخش زیادی از قدرت سایه ها هم نابود میشه... مطمئنی؟"
"دیگه لازم نیست این همه تاریکی رو تحمل کنیم. باید تمومش کنیم."
کیونگ با وجود ضعف، شمشیرش را برداشت: "منم میام."
میهو و هانول طلسمهای محافظ بستند تا جلو فرار موجودات چاه را بگیرند.
سوجین باکتابی باستانی راهنمایی کرد:"فقط یه ضربه به قلب چاه بزنید همون جایی که سردترین نقطشهً"
چاه مثل هیولایی زنده از خودش دفاع کرد: دست هایی از سایه ها به سمت ما حمله آوردند
از سایه هایم مثل تیغ استفاده کردم و راه را باز کردم.
کیونگ باتمام نیرو خودش را به مرکز چاه رساند و شمشیرش را تا جا دسته در یخ سیاه فرو کرد
"برای همیشه بسه!دیگه خسته شدم....."چاه ترکید و نور همه جا را فردا گرفت..
کیونگ روی زمین افتاد،اما اینبار ازخستگی، نه ازدرد. کیونگ را در آغوش گرفتم و زمزمه کردم.
"حالا دیگه آزادیم... از تاریکی، از ترس، از همه چیز.."
کیونگ(با خستگی):"پس همراهم میمونی؟
"دیوونه من همیشه همراهت میمونم تو جزئی از وجودمی"
پس از نابودی چاه ابدیت، قصر در سکوت شیرینی فرو رفت. حتی سایه ها هم آرام تر حرکت کردند، بالاخره استراحتی پس ازمدت ها پیدا کرده ایم
رفتم روی ابرا تو آسمان بهشتم ایستادم، موهایم در باِد مالیم رقصید. چشمانم دیگر کامالً سیاه نبود حالا نقاطی سفید در آنها میدرخشید، مثل ستاره های کوچک
کیونگ کنارم آمد، دستم را گرفت و پرسید: "حالا چه کار میکنیم؟"
خندیدم:"شاید استراحت کنیم."
- ۷۰
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط