ازدواج اجباری p53
ویو کوک
اهه خیلی عصبی شدم من هروقت ازش
درخواست رابطه میکردم همیشه میگفت نه
اه آخه مگه چیه بگو تو که قبلا تجربش کردی
پس دیگه چته دلم براش خیلی تنگ شده اخه
امشب دعوتیم مهمونی جیمین(یکی از دوستای
قدیمی کوکی)
برا همین رفتم داخل اتاق ا.ت و کمکش کردم
لباساشو بپوشه تو کل این مدت باهاش سرد
بودم داشتم میرفتم سمت در که توسط یکی
کشیده شدم و باعث شد متوقف شم
ا.ت:کوک تو چت شده
کوک:مهمه؟(سرد)
ا.ت:مع
ویو ا.ت
داشتم باهاش حرف میزدم که محکم دستشو
از دستم کشید و رفت و حرفم نصفه موند
چش شده آخه فقط الان بخاطر اینکه پسش
زدم سرد شده
ویو کوک
رفتم پایین وکارای تصویه حساب بیمارستانو
کردم و رفتم تو پارکینگ نشستم تو ماشین تا
بیاد
پرش زمانی به (نیم ساعت بعد)
ویو ا.ت
وا پ چرا کوک نیومد دنبالم از پنجره به بیرون
نگاه کردم دیدم نشسته روی یه نیمکت وسرشو
بین دو دستاش گرفته اه آخه الان من این همه
پله رو چطور برم پایین اروم اروم رفتم پایین
رفتم کنار کوک نشستم
ا.ت:کوک؟
کوک:..........
ا.ت:کوکی!؟
کوک:.........
ا.ت:بانی کوشولو خوبی؟
کوک:...........
ا.ت:آهه ددی بسه دیگه جواب بده
کوک سرشو از بین دستاش درآوردو سرشو
روبه من چرخوند تو چشام نگاه کردو یه
پوزخند دارک زد و پاشد رفت نشست تو ماشین
اهه این پسر چش شده دیگه
(پرش زمانی به بعد خرید برای مهمونی )
ا.ت:آه چقد خسته شدم اوففف
ا.ت:کوکی میگم بریم فیلم ببینیم
کوک:نه حسله ندارم(به شدت سرد)
ا.ت:اهوم اوکی راحتیت برام مهم تره
کوک رفت بالا تو اتاق کارش درم بست
نمیدونم چش شده بود واقعا
......
...............
...؟...........
دیگه تقریبا ساعت ۸بود اماده شده بودم منتظر
کوک بودم تا بیاد امد پایین حتی نگامم نکرد
کوک من همیشه یک ساعت ازم تعریف میکرد
ولی......... اوف ولش پشت سرش رفتم نشستم
تو ماشین خودش راننده بود و دوتا ماشین پر
بادیگارد پشت سرمون بود
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
رسیدیم کوک بی تفاوت به من رفت سمت
دوستاش منم همینطوری دور وبرمو نگامیکردم
رفتم مو سر یه میز ۵نفره نشستم و فقط
خودم بودم همه گرم صحبت بودن با چشام
دنبال کوک بودم که دیدمش بای دختر گرم
گرفته و دارن میخندن خیلی عصبی شدم
رفتم طرفش ا.ت:کوک بسته دیگه دارم دق میکنم
کوک:خفه شو(سرد)
ا.ت:کوک فقط بخاطر اینکه پست زدم اره؟
کوک:هه نه خیر دیگه خسته شدم از التماس
کردم بسه دیگه منم توانی دارم
دختره:اقای جئون اتفاقی افتاده؟
کوک:ن.......
ا.ت:به تو چه آخه هر.زه ؟ هااااااااا؟ به توچه
(جیغغغغ)
کوک:خفه شو ا.ت (عربده)
تمام مهمونی داشتن به ما نگاه میکردن
تاحالا کوک انقدر سرم داد نکشیدع بود البته
داد که نه عربده خیلی عصبی شدم
رفتم سمت میزمو به طرف در عمارت حرکت
کردم که کسی مانعه ام شد نگا کردم اون همون
دوست کوک بود جیمین
جیمین:ا.ت لطفا اروم باش
ا.ت:برید کنار لطفا اقای پارک
کوک:جیمین بزار بره
جیمین:کوک بس کن دیگه این غرور لعنتیتونو
بزارید کنار که همه رو نابود کرده(داد)
ا.ت:برو بابا تو خوبی حتما(جیمینو زد کنارو
از عمارت رفت بیرون)
همینطور میرفتم رسیدم به پارکینگ و سوار
ماشین شدم همون لحظه یه پیام از طرف یه
ناشناس برام امد..........
اهه خیلی عصبی شدم من هروقت ازش
درخواست رابطه میکردم همیشه میگفت نه
اه آخه مگه چیه بگو تو که قبلا تجربش کردی
پس دیگه چته دلم براش خیلی تنگ شده اخه
امشب دعوتیم مهمونی جیمین(یکی از دوستای
قدیمی کوکی)
برا همین رفتم داخل اتاق ا.ت و کمکش کردم
لباساشو بپوشه تو کل این مدت باهاش سرد
بودم داشتم میرفتم سمت در که توسط یکی
کشیده شدم و باعث شد متوقف شم
ا.ت:کوک تو چت شده
کوک:مهمه؟(سرد)
ا.ت:مع
ویو ا.ت
داشتم باهاش حرف میزدم که محکم دستشو
از دستم کشید و رفت و حرفم نصفه موند
چش شده آخه فقط الان بخاطر اینکه پسش
زدم سرد شده
ویو کوک
رفتم پایین وکارای تصویه حساب بیمارستانو
کردم و رفتم تو پارکینگ نشستم تو ماشین تا
بیاد
پرش زمانی به (نیم ساعت بعد)
ویو ا.ت
وا پ چرا کوک نیومد دنبالم از پنجره به بیرون
نگاه کردم دیدم نشسته روی یه نیمکت وسرشو
بین دو دستاش گرفته اه آخه الان من این همه
پله رو چطور برم پایین اروم اروم رفتم پایین
رفتم کنار کوک نشستم
ا.ت:کوک؟
کوک:..........
ا.ت:کوکی!؟
کوک:.........
ا.ت:بانی کوشولو خوبی؟
کوک:...........
ا.ت:آهه ددی بسه دیگه جواب بده
کوک سرشو از بین دستاش درآوردو سرشو
روبه من چرخوند تو چشام نگاه کردو یه
پوزخند دارک زد و پاشد رفت نشست تو ماشین
اهه این پسر چش شده دیگه
(پرش زمانی به بعد خرید برای مهمونی )
ا.ت:آه چقد خسته شدم اوففف
ا.ت:کوکی میگم بریم فیلم ببینیم
کوک:نه حسله ندارم(به شدت سرد)
ا.ت:اهوم اوکی راحتیت برام مهم تره
کوک رفت بالا تو اتاق کارش درم بست
نمیدونم چش شده بود واقعا
......
...............
...؟...........
دیگه تقریبا ساعت ۸بود اماده شده بودم منتظر
کوک بودم تا بیاد امد پایین حتی نگامم نکرد
کوک من همیشه یک ساعت ازم تعریف میکرد
ولی......... اوف ولش پشت سرش رفتم نشستم
تو ماشین خودش راننده بود و دوتا ماشین پر
بادیگارد پشت سرمون بود
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
رسیدیم کوک بی تفاوت به من رفت سمت
دوستاش منم همینطوری دور وبرمو نگامیکردم
رفتم مو سر یه میز ۵نفره نشستم و فقط
خودم بودم همه گرم صحبت بودن با چشام
دنبال کوک بودم که دیدمش بای دختر گرم
گرفته و دارن میخندن خیلی عصبی شدم
رفتم طرفش ا.ت:کوک بسته دیگه دارم دق میکنم
کوک:خفه شو(سرد)
ا.ت:کوک فقط بخاطر اینکه پست زدم اره؟
کوک:هه نه خیر دیگه خسته شدم از التماس
کردم بسه دیگه منم توانی دارم
دختره:اقای جئون اتفاقی افتاده؟
کوک:ن.......
ا.ت:به تو چه آخه هر.زه ؟ هااااااااا؟ به توچه
(جیغغغغ)
کوک:خفه شو ا.ت (عربده)
تمام مهمونی داشتن به ما نگاه میکردن
تاحالا کوک انقدر سرم داد نکشیدع بود البته
داد که نه عربده خیلی عصبی شدم
رفتم سمت میزمو به طرف در عمارت حرکت
کردم که کسی مانعه ام شد نگا کردم اون همون
دوست کوک بود جیمین
جیمین:ا.ت لطفا اروم باش
ا.ت:برید کنار لطفا اقای پارک
کوک:جیمین بزار بره
جیمین:کوک بس کن دیگه این غرور لعنتیتونو
بزارید کنار که همه رو نابود کرده(داد)
ا.ت:برو بابا تو خوبی حتما(جیمینو زد کنارو
از عمارت رفت بیرون)
همینطور میرفتم رسیدم به پارکینگ و سوار
ماشین شدم همون لحظه یه پیام از طرف یه
ناشناس برام امد..........
۸.۸k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.