⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 24
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
و دوباره شلیک خنده...بازی شروع شد...وسط بازی پانیذ رو به ارسلان که به کبابا سیخونک میزد گفت :< نمیای؟ >
ارسلان مثل بچه ها سرشو به عالمت نه بالا داد و ریز خندیدن..
اینا خانوادتاً چقدر خوش خنده ان! ماشالا...
دلم میخواست بخندم..ولی با این زندگی نکبت بارم مگه میشد؟
وسطای بازی ارسلان از پشت سر کسایی که روبروشون بازی می کردیم رد میشد...
چه فرصتی بهتر از تلافی؟ توپو جوری پرتاب کردم که محکم خورد فرق سرش!اوخی...
همه برگشتن و سکوت شد...دوستان عزیز با جعبه منو فروختن...منم عین خودش سرمو به سمت آسمون گرفتم که
همه زدن زیر خنده...
لبخند به لبم اومد...ارسلان با حرص اومد سمتمون و گفت :< منم بازی >
بچه ها با اومدن ارسلان با ذوق بیشتری بازی میکردن...این پسر بمب انرژی بود؟!سعی میکرد منو بزنه ولی
نمیتونست... الکی که این همه سال کلاس والیبال حرفه ای نرفتم که!
با بچه ها خیلی زود صمیمی شدم یا به عبارتی اونا باهام خیلی خوب رفتار کردن و صمیمی شدن...
وقت ناهار شد...همه دور سفره ای
که روی تخت توی حیاط پهن شد نشستیم... مردی که راس سفره نشسته بود و حدس زدم آقای کاشی صاحب
خونه باشه گفت :< دیانا جان..دخترم خوش اومدی... >
مرد مسن دیگه ای گفت :< توئم از خودی ها شدی؟ >
همه خندیدن و من به لبخندی کفایت کردم...شروع کردیم...ارسلان آخرین نفر اومد..به قول خودش رفته بود گوجه
دزدی!
جای خالی فقط دست راست من بود...ناچارا نشست و یکم خودشو جمع و جور کرد و من موزیانه خندیدمو
جامو بازتر کردم و بدبخت هی خودشو جمع میکرد...
ارسلان گوجه های کبابی رو پخش میکرد که پانیذ به پام ضربه آرومی زد...
برگشتم سمتش...زیرلب جوری که خودمون دوتا میشنیدیم گفت :< دلستر ارسلانو بریز روی برنجش.. >
با تعجب گفتم :< چی؟! >
بغل دست پانیذ که آتوسا نشسته بود گفت :< بریز...تلافی کار دفعه قبلشه >
پارت 24
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
و دوباره شلیک خنده...بازی شروع شد...وسط بازی پانیذ رو به ارسلان که به کبابا سیخونک میزد گفت :< نمیای؟ >
ارسلان مثل بچه ها سرشو به عالمت نه بالا داد و ریز خندیدن..
اینا خانوادتاً چقدر خوش خنده ان! ماشالا...
دلم میخواست بخندم..ولی با این زندگی نکبت بارم مگه میشد؟
وسطای بازی ارسلان از پشت سر کسایی که روبروشون بازی می کردیم رد میشد...
چه فرصتی بهتر از تلافی؟ توپو جوری پرتاب کردم که محکم خورد فرق سرش!اوخی...
همه برگشتن و سکوت شد...دوستان عزیز با جعبه منو فروختن...منم عین خودش سرمو به سمت آسمون گرفتم که
همه زدن زیر خنده...
لبخند به لبم اومد...ارسلان با حرص اومد سمتمون و گفت :< منم بازی >
بچه ها با اومدن ارسلان با ذوق بیشتری بازی میکردن...این پسر بمب انرژی بود؟!سعی میکرد منو بزنه ولی
نمیتونست... الکی که این همه سال کلاس والیبال حرفه ای نرفتم که!
با بچه ها خیلی زود صمیمی شدم یا به عبارتی اونا باهام خیلی خوب رفتار کردن و صمیمی شدن...
وقت ناهار شد...همه دور سفره ای
که روی تخت توی حیاط پهن شد نشستیم... مردی که راس سفره نشسته بود و حدس زدم آقای کاشی صاحب
خونه باشه گفت :< دیانا جان..دخترم خوش اومدی... >
مرد مسن دیگه ای گفت :< توئم از خودی ها شدی؟ >
همه خندیدن و من به لبخندی کفایت کردم...شروع کردیم...ارسلان آخرین نفر اومد..به قول خودش رفته بود گوجه
دزدی!
جای خالی فقط دست راست من بود...ناچارا نشست و یکم خودشو جمع و جور کرد و من موزیانه خندیدمو
جامو بازتر کردم و بدبخت هی خودشو جمع میکرد...
ارسلان گوجه های کبابی رو پخش میکرد که پانیذ به پام ضربه آرومی زد...
برگشتم سمتش...زیرلب جوری که خودمون دوتا میشنیدیم گفت :< دلستر ارسلانو بریز روی برنجش.. >
با تعجب گفتم :< چی؟! >
بغل دست پانیذ که آتوسا نشسته بود گفت :< بریز...تلافی کار دفعه قبلشه >
۱۱.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.