⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 26
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
همه دست زدن...گفتم :< حالا ماجرای این چیه؟ >
امیر :< هیچی...ارسلان گفته میخواد زن بگیره زنش باید چشماش آبی باشه که بهش بگه چشم گرگی! >
آهایی گفتمو ساکت شدم...نگاه آتوسا روی من بود...نگاهش کردم که با دیدن چمشمام لبخندی زد و سرشو برگردوند...
بعد شام همه رفتن...شالمو شل کردمو به سمت پله ها رفتم...وسط پله ها بودم که ارسلان گفت :< هوی! >
با حرفش داغ کردم...با اخم برگشتم سمتشو گفتم :< هوی به الاغ میگن، من اسم دارم >
ارسلان :< خب بابا...خانوم دیانا خانوم!خواستم بگم >
لبخند شیطانی زدو ادامه داد :< کار امروز سر ناهارتو تالفی میکنم... >
لبخند حرص درآری زدمو گفتم :< منتظرم جناب آقای ارسلان! >
بعدشم رفتم داخل خونه.
لبخندی زدم...حس خوبی داشتم...حس میکرد خانواده دار شدم... حالا که این خانواده انقدر صمیمی بودن یه کم خوش گذرانی بعد این مدت پر تشنج بد نبود!(:
****
ساعت 10 صبح با صدای ظرف و ظروف آشپزخانه چشمامو باز کردم...به هرکی بود لعنت فرستادم...
دیشب که دیر خوابیده بودم و حالا هم که با سر و صدا بیدار شدم... به ناچار بلند شدمو داخل آشپزخانه رفتم اما با دیدن ارسلان سرجام خشک شدم و با تعجب به ارسلان که در حال گشتن کابینت ها بود نگاه کردم.
ارسلان زیرلب غر میزد :< پس کجاست؟...مطمئنم همین جا بود >
پارت 26
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
همه دست زدن...گفتم :< حالا ماجرای این چیه؟ >
امیر :< هیچی...ارسلان گفته میخواد زن بگیره زنش باید چشماش آبی باشه که بهش بگه چشم گرگی! >
آهایی گفتمو ساکت شدم...نگاه آتوسا روی من بود...نگاهش کردم که با دیدن چمشمام لبخندی زد و سرشو برگردوند...
بعد شام همه رفتن...شالمو شل کردمو به سمت پله ها رفتم...وسط پله ها بودم که ارسلان گفت :< هوی! >
با حرفش داغ کردم...با اخم برگشتم سمتشو گفتم :< هوی به الاغ میگن، من اسم دارم >
ارسلان :< خب بابا...خانوم دیانا خانوم!خواستم بگم >
لبخند شیطانی زدو ادامه داد :< کار امروز سر ناهارتو تالفی میکنم... >
لبخند حرص درآری زدمو گفتم :< منتظرم جناب آقای ارسلان! >
بعدشم رفتم داخل خونه.
لبخندی زدم...حس خوبی داشتم...حس میکرد خانواده دار شدم... حالا که این خانواده انقدر صمیمی بودن یه کم خوش گذرانی بعد این مدت پر تشنج بد نبود!(:
****
ساعت 10 صبح با صدای ظرف و ظروف آشپزخانه چشمامو باز کردم...به هرکی بود لعنت فرستادم...
دیشب که دیر خوابیده بودم و حالا هم که با سر و صدا بیدار شدم... به ناچار بلند شدمو داخل آشپزخانه رفتم اما با دیدن ارسلان سرجام خشک شدم و با تعجب به ارسلان که در حال گشتن کابینت ها بود نگاه کردم.
ارسلان زیرلب غر میزد :< پس کجاست؟...مطمئنم همین جا بود >
۹.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.