⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 25
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
داشت از کاراشون خنده ام می گرفت...جوری که ارسلان نفهمه همون کارو کردم..خودم حالم از وضع برنج بهم
خورد وای به حالش وقتی اینو ببینه...
همه جوونا که تو یه ردیف نشسته بودن ریز می خندیدن...ارسلان که برگشت میخ شد روی
بشقابش...برگشت سمت ما...رو به رضا گفت :< کرمتو ریختی؟ >
رضا بلند خندیدوگفت :< انسان از خاک تشکیل شده...چه انتظاریه کرم نداشته باشه؟ >
همه خندیدن...بعد ناهار بازی کردیم...جوونا نشستن دور هم..هردفعه چیزی روی یه تیکه کاغذ می چسبوندن و
میزدن به پیشونی طرف و باید حدسش میزد...نوبت رضا شد... پانیذ روش نوشت "ننه اقدس"زدن به پیشونیش...
رضا :< تو جیب جا میشه؟ >
محمد :< نچ. >
رضا :< زنده ست؟ >
پانیذ :< احتمالا تا چند وقت دیگه دار فانی رو وداع میگه! >
رضا با هیجان و حرص گفت :< ننه اقدس؟! >
همه خندیدن و رضا کاغذو برداشت و گفت :< خیلی بی شعورین! >
دیانا :< ماجرای ننه اقدس چیه؟ >
عسل :< رضا اینا یه همسایه پیرزن تنها دارن به نام ننه اقدس...این پیرزنه هروقت رضا رو می بینه میگه تا خونه
برای وسایل کمکش کنه...ما هم سوژه کردیم به رضا چشم داره! >
خنده همه بالا رفت و منم تک خنده ای کردم..به نظرم چقدر خوب که هیچی رو به روم نمی آوردن...چقدر
خوب!
نوبت ارسلان شد... آتوسا نوشت"چشم گرگی"
ارسلان :< اشیاست؟ >
دیانا :< نچ! >
آرین :< چشم گرگی؟ >
پارت 25
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
داشت از کاراشون خنده ام می گرفت...جوری که ارسلان نفهمه همون کارو کردم..خودم حالم از وضع برنج بهم
خورد وای به حالش وقتی اینو ببینه...
همه جوونا که تو یه ردیف نشسته بودن ریز می خندیدن...ارسلان که برگشت میخ شد روی
بشقابش...برگشت سمت ما...رو به رضا گفت :< کرمتو ریختی؟ >
رضا بلند خندیدوگفت :< انسان از خاک تشکیل شده...چه انتظاریه کرم نداشته باشه؟ >
همه خندیدن...بعد ناهار بازی کردیم...جوونا نشستن دور هم..هردفعه چیزی روی یه تیکه کاغذ می چسبوندن و
میزدن به پیشونی طرف و باید حدسش میزد...نوبت رضا شد... پانیذ روش نوشت "ننه اقدس"زدن به پیشونیش...
رضا :< تو جیب جا میشه؟ >
محمد :< نچ. >
رضا :< زنده ست؟ >
پانیذ :< احتمالا تا چند وقت دیگه دار فانی رو وداع میگه! >
رضا با هیجان و حرص گفت :< ننه اقدس؟! >
همه خندیدن و رضا کاغذو برداشت و گفت :< خیلی بی شعورین! >
دیانا :< ماجرای ننه اقدس چیه؟ >
عسل :< رضا اینا یه همسایه پیرزن تنها دارن به نام ننه اقدس...این پیرزنه هروقت رضا رو می بینه میگه تا خونه
برای وسایل کمکش کنه...ما هم سوژه کردیم به رضا چشم داره! >
خنده همه بالا رفت و منم تک خنده ای کردم..به نظرم چقدر خوب که هیچی رو به روم نمی آوردن...چقدر
خوب!
نوبت ارسلان شد... آتوسا نوشت"چشم گرگی"
ارسلان :< اشیاست؟ >
دیانا :< نچ! >
آرین :< چشم گرگی؟ >
۱۲.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.