مردی تنها

مردی تنها.....
با یک من بغض.....
در حالی که نفرت از چشمانش شره میکرد....
به عکس های معشوقه خود خیره شده بود.....
با هر تنفس قطره اشکی از گوشه ی چشمانش،آرام فرود می امد....
با خود می گفت:
دلم گرفته....
یا شاید هم دلتنگ آن بوی زنانه اش هستم ...
ساعت ها گذشت.....
صبورانه....
سیگار را با سیگار روشن میکرد.....
و باز تکرار دلدادگی....
هی نگاه و هی نگاه.....
در اخر خود را قانع کرد و گفت...
شاید تنها بودن طبیعت من است....
دیدگاه ها (۷)

سخت است زندگی تو را به جایی برساند که آرزوی مرگ کنی...که از ...

قصه از اونجایی شروع شد که وقتی قلبمون شکست لبامونو با سکوت ...

فیلترمان کنید ...نسلِ ما چیزی برایِ از دست دادن ندارد ...با ...

باید خداحافظی کرد!از همه آنهایی که دوست داشتنِ بی‌ شائبه را ...

کبریت

8:Amityville Horror Houseخانه ترسناک امیتویل بعد تمام شدن فی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط