آوارگان در راه آمریکا
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_پانزدهم
یک هفته بعد....
یک هفته گذشت,با تمومه ترس ها و واهمه هایی که داشتیم تونستیم ویزا جور کنیم.
فردا قرار شد ساعت ۴ صبح سمت فرودگاه برای حرکت به سمت آمریکا آماده بشیم.
وسایلا جمع شده بود و دل تو دل هیچکسی نبود,هرکسی فقط میخواست ساعت ۴ صبح بشه تا بریم سمت فرودگاه.
عصر جمعه بود,هوا دلگیر و غم انگیز بود با وجود آنکه میخواستیم به یک سفر آمریکایی برویم ولے رمقی نداشتیم.
هرکدام از بچه ها یک سو هستند.من کنار تخت درحال نوشتن خاطرات روزانه,نیلوفر در حال جمع کردن وسایلش و کمک کردن به بهار.کیمیا و مارال هم خاطرات روزانه خواهر بزرگتر نیلوفر را میخواندند و هرهر میخندیدند.
کیمیا شروع کرد به خواندن:آه!دوباره درکنار آن دریاچه که به تازگی همدیگر را دیده بودیم ملاقات کردم.از زندگیه آینده مان حرف میزدیم.آه چه خاطره دل انگیز و زیبایی!
بعد از تمام شدن خاطره ان صفحه هردو شروع کردند به خندیدن که مارال گفت:کاش منم یه خواهر بزرگتر داشتم خیلی کِیف میده.
زهرا از آن طرف اتاق گفت:و اینم اضافه کن که بودن با دوستات بیشتر کیف میده.
_او این که صد درصد شکی درش نیست.مخصوصا الان که باهمیم و میخوایم بریم....
تا خواست حرفشو بزنه,کیمیا با یک حرکت دستش را گذاشت بر روی دهنش و حرفش را قطع کرد.
مارال که از این کار چندان خوشش نمی آمد دستش را پیش کشید و گفت:چیه؟چرا دهن منو میگیری؟مگه چی گفتم آخه؟
برای چند دقیقه سکوت اتاق را فرا گرفت,مارال هنوز منتظر جواب نگرفته اش بود و میخواست جواب را بگیرد اما هیچ کدام از ما لب تر نکردیم برای سخن گفتن.
سکوت اتاق,با حرف من شکسته شد,من دلیل کار کیمیا را برایش توضیح دادم:ما تا الان نمیخواستیم کسی بفهمه که ما داریم یواشکی میریم (صدامو پایین آوردم و ادامه دادم)آمریکا و نمیخوایم تا وقتی به فرودگاه نرسیدیم کسی از این قضیه خبر دار بشه.دلیلش اینه.
حالا,مارال دیگر قانع شده بود و حرف تندی را که زده بود پس گرفت و....
ادامه دارد....
#قسمت_پانزدهم
یک هفته بعد....
یک هفته گذشت,با تمومه ترس ها و واهمه هایی که داشتیم تونستیم ویزا جور کنیم.
فردا قرار شد ساعت ۴ صبح سمت فرودگاه برای حرکت به سمت آمریکا آماده بشیم.
وسایلا جمع شده بود و دل تو دل هیچکسی نبود,هرکسی فقط میخواست ساعت ۴ صبح بشه تا بریم سمت فرودگاه.
عصر جمعه بود,هوا دلگیر و غم انگیز بود با وجود آنکه میخواستیم به یک سفر آمریکایی برویم ولے رمقی نداشتیم.
هرکدام از بچه ها یک سو هستند.من کنار تخت درحال نوشتن خاطرات روزانه,نیلوفر در حال جمع کردن وسایلش و کمک کردن به بهار.کیمیا و مارال هم خاطرات روزانه خواهر بزرگتر نیلوفر را میخواندند و هرهر میخندیدند.
کیمیا شروع کرد به خواندن:آه!دوباره درکنار آن دریاچه که به تازگی همدیگر را دیده بودیم ملاقات کردم.از زندگیه آینده مان حرف میزدیم.آه چه خاطره دل انگیز و زیبایی!
بعد از تمام شدن خاطره ان صفحه هردو شروع کردند به خندیدن که مارال گفت:کاش منم یه خواهر بزرگتر داشتم خیلی کِیف میده.
زهرا از آن طرف اتاق گفت:و اینم اضافه کن که بودن با دوستات بیشتر کیف میده.
_او این که صد درصد شکی درش نیست.مخصوصا الان که باهمیم و میخوایم بریم....
تا خواست حرفشو بزنه,کیمیا با یک حرکت دستش را گذاشت بر روی دهنش و حرفش را قطع کرد.
مارال که از این کار چندان خوشش نمی آمد دستش را پیش کشید و گفت:چیه؟چرا دهن منو میگیری؟مگه چی گفتم آخه؟
برای چند دقیقه سکوت اتاق را فرا گرفت,مارال هنوز منتظر جواب نگرفته اش بود و میخواست جواب را بگیرد اما هیچ کدام از ما لب تر نکردیم برای سخن گفتن.
سکوت اتاق,با حرف من شکسته شد,من دلیل کار کیمیا را برایش توضیح دادم:ما تا الان نمیخواستیم کسی بفهمه که ما داریم یواشکی میریم (صدامو پایین آوردم و ادامه دادم)آمریکا و نمیخوایم تا وقتی به فرودگاه نرسیدیم کسی از این قضیه خبر دار بشه.دلیلش اینه.
حالا,مارال دیگر قانع شده بود و حرف تندی را که زده بود پس گرفت و....
ادامه دارد....
۱.۲k
۲۰ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.