آوارگان در راه آمریکا
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_شانزدهم
همه برای چند دقیقه ساکت شدند اما دوباره این سکوت نافرجام شکسته شد.
مادر نیلوفر بود که میگفت:بچه ها عصرونه حاضره.دوست دارید اینجا تو اتاق بخورید یا رو میز؟
لحضه ای همه به همدیگر خیره شده بودیم,نمیدانستیم کدام را انتخاب کنیم ولی بالاخره نیلوفر گفت:نه مامان,تو اتاق راحت تریم.
_خیلی خوب!پس بدویید بیاید کمک تا عصرونه بخورید.
_باشه باشه الان میایم.
بلافاصله در را بست و رو به همه گفت:مارال,کیمیا و فاطیما بیان برای آوردن سفره و تزیین کردن سفره,زینب و فاطمه و بهار و زهرا هم بمونید برای چیدن غذاها.
همگی وظایفی رو که داشتند به نحو احسنت انجام دادن,خوشبختانه عصرانه آن روز مثل بیشتر مواقعی که در آنجا بودند,فست فودی نبود بلکه ماکارونی بود.
ماکارونی مورد علاقه بهار و کیمیا بود و هرکسی که هردو آنهارا نمیشناخت فکر میکرد از قحط زدگی نجاتشان دادیم.
هریک شروع کردیم به خوردن,صدای قاشق,چنگالها فضای اتاق را پر کرده بود.همگی درحال خوردن بودند و هیچکس هیچ حرفی نمیزد.
ساعت 6:30بود که شروع کردیم به ناهار خوردن و ساعت 7:10 تمام کردیم.یکی یکی ظرفهارا به آشپزخانه بردیم و دوباره کارها را تقسیم کردیم.کیمیا و مارال برای شستن ظرف ها در آشپزخانه ماندند ولی بقیه آنها برای اینکه وسایلشان را جمع کنند از اتاق بیرون نرفته بودند.
ساعت 8عصر.
ساعت به ساعت,لحضه به لحضه زمان به رفتن به فرودگاه نزدیک میشد و انگار ترس تمام بدنمان را میگرفت.
لحضات اخری بود که در ایران,در کشور مادری زندگی میکردیم.هیچ کداممان نمیدانست که آیا بازگشتی وجود دارد یا نه؟
دل همه بیشتر از عصر گرفته بود,انگار داشتند نیمه ی وجودمان را به زور از ما میگرفتند.همین طور که به پنجره اتاق نیلوفر خیره شده بودم و تو فکر بودم گفتم:این آخرین باره که تو ایرانیم و...
ادامه دارد....
#قسمت_شانزدهم
همه برای چند دقیقه ساکت شدند اما دوباره این سکوت نافرجام شکسته شد.
مادر نیلوفر بود که میگفت:بچه ها عصرونه حاضره.دوست دارید اینجا تو اتاق بخورید یا رو میز؟
لحضه ای همه به همدیگر خیره شده بودیم,نمیدانستیم کدام را انتخاب کنیم ولی بالاخره نیلوفر گفت:نه مامان,تو اتاق راحت تریم.
_خیلی خوب!پس بدویید بیاید کمک تا عصرونه بخورید.
_باشه باشه الان میایم.
بلافاصله در را بست و رو به همه گفت:مارال,کیمیا و فاطیما بیان برای آوردن سفره و تزیین کردن سفره,زینب و فاطمه و بهار و زهرا هم بمونید برای چیدن غذاها.
همگی وظایفی رو که داشتند به نحو احسنت انجام دادن,خوشبختانه عصرانه آن روز مثل بیشتر مواقعی که در آنجا بودند,فست فودی نبود بلکه ماکارونی بود.
ماکارونی مورد علاقه بهار و کیمیا بود و هرکسی که هردو آنهارا نمیشناخت فکر میکرد از قحط زدگی نجاتشان دادیم.
هریک شروع کردیم به خوردن,صدای قاشق,چنگالها فضای اتاق را پر کرده بود.همگی درحال خوردن بودند و هیچکس هیچ حرفی نمیزد.
ساعت 6:30بود که شروع کردیم به ناهار خوردن و ساعت 7:10 تمام کردیم.یکی یکی ظرفهارا به آشپزخانه بردیم و دوباره کارها را تقسیم کردیم.کیمیا و مارال برای شستن ظرف ها در آشپزخانه ماندند ولی بقیه آنها برای اینکه وسایلشان را جمع کنند از اتاق بیرون نرفته بودند.
ساعت 8عصر.
ساعت به ساعت,لحضه به لحضه زمان به رفتن به فرودگاه نزدیک میشد و انگار ترس تمام بدنمان را میگرفت.
لحضات اخری بود که در ایران,در کشور مادری زندگی میکردیم.هیچ کداممان نمیدانست که آیا بازگشتی وجود دارد یا نه؟
دل همه بیشتر از عصر گرفته بود,انگار داشتند نیمه ی وجودمان را به زور از ما میگرفتند.همین طور که به پنجره اتاق نیلوفر خیره شده بودم و تو فکر بودم گفتم:این آخرین باره که تو ایرانیم و...
ادامه دارد....
۱.۳k
۲۰ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.