شد قلم همراز قلبم هر ورق هم صحبتم

‍ شد قلم همراز قلبم هر ورق هم صحبتم
همدلی دیگر ندارم دائما در حسرتم
خانه ام خالی ز محرم کوچه ها ناآشنا
بین مردم هستم اما سایه ای در غربتم
حرف دل با کس نگویم چون ندیدم همدلی
ناتوان از حس گفتن میخزم در عزلتم
در هراس از طعن مردم میگریزم از همه
گر چه این خلوت نشینی کم نکرد از وحشتم
شد قلم همراز قلبم دفترم ‌ شد همزبان
بار تنهایی کشیدم گوشه ای در خلوتم
دیدگاه ها (۱۴)

در دلت یک غم زیباست ، دلم می گویدخسته از شاید و اما ست، دلم ...

مي روم…به کجا…؟نمی‌دانم…حس بدی ست…بی مقصدی…!کاش نه باران بند...

بودنم بی تو محال است، مبادا برویزندگی زیر سؤال است، مبادا بر...

.رفتی بریدی از غم دریا رها شدیدریا شدی پرنده ی درد آشنا شدیک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط