فیک مافیای خشن من
فیک مافیای خشن من
پارت : ۱۳
مرد : خب ، من ...
کوک : صبر کنید صبر کنید منم میخوام بشنوم!
مرد : تو دیگه چرا بیداری؟
کوک : با سر و صداتون بیدار شدم!
شوگا : چه جالب حالا قراره دو به یک بازی کنیم؟
کوک : تا تهش باهاتم رفیق
مرد پرید وسط حرف شوگا و کوک و گفت : بسه بسه ... ما بازی نمیکنیم شما می خوابید تا برسیم به جایی که باید بریم
کوک : نه بابا؟
شوگا : نمیدونستی باید حداقل دو تا آمپول بهمون بزنی تا کامل بیهوش شیم؟ درضمن ما با تو هیچ جایی نمیآیم!
مرد خنده ای بلند کرد و گفت : آره نمیاید البته تا وقتی که پای ا.ت نیاد وسط!
مرد تفنگش رو روی شقیقه های ا.ت گذاشته بود و دوباره خندید و ادامه داد: خب شوگا قانع شدی؟
اگه اون مرد میخواست روی نقطه ضعف شوگا دست بزاره و تهدیدش کنه ، خوب تونسته بود اینکارو کنه چون شوگا به شدت عاشق کسی بود که زیر تفنگ اون مرد در خطر مرگ بود!
شوگا آروم تفنگش رو پایین آورد و گفت : باشه قبوله ...مرد ماشین رو به حاشیه جاده کشوند کوک متوجه این موضوع شد ولی شوگا حواسش فقط به ا.ت بود
کوک خطاب به شوگا گفت : شوگا ..
شوگا : ساکت باش کوک !
کوک : اما ...
شوگا : ساکت باششش !
مرد ماشین رو نگه داشت که توجه شوگا جلب شد
شوگا : چیکار می...
حرف شوگا با کشیده شدنش توسط اون مرد نصفه موند مرد زور به شدت زیادی داشت و سر شوگا رو زیر بازو اش گذاشت و گفت : کوک بیا نزدیک تا این رفیقتو نکشتم! خندید و ادامه داد : نمیدونستید نباید بهم اطلاعات بدین؟
کوک آروم اومد صندلی جلو و مرد با اون دستش محکم سوزن آمپولی رو توی گردنش زد کوک آخی کوتاه گفت و چشماش بسته شد .. شوگا خودشو از دست مرد در آورد ولی مرد سریعا تفنگش رو به سمت سر ا.ت نشانه گرفت و فریاد زد : شوگا یا میای نزدیک و آمپول رو قبول میکنی یا با مرگ ا.ت کنار میای!
شوگا سریعا اومد نزدیک و مرد محکم آمپول رو به شوگا زد و شوگا چشماش سیاهی رفت ولی هنوز هوشیار بود و آخرین چیزی که شنید حرف اون مرد بود در حالی که میخندید گفت : اوه اوه عشق چه کارا که نمیکنه با آدم... !
و چشمای شوگا بسته شد
تقریبا چند ساعت گذشت و شوگا چشماش رو باز کرد ولی فرقی نداشت چون روی سرش سرپوشی وحشتناک کشیده بودند سرپوشی که دورش مثل قلاده در گردن چفت و بسته میشد شوگا با لمس اینو فهمیده بود ولی چون تا به حال همچین چیزی رو ندیده بود حدس زد احتمالا افراد زیادی رو به اسارت میگیرند و این را برای خودشان درست کردند هیچ نوری وارد سرپوش شوگا نمیشد و اون هیچ اطلاعاتی از محیط پیرامونش نداشت و البته از کسانی که اونو به اینجا آورده بود ولی از رطوبت اونجا و هوای شرجی حدس زد که درون غار هستش شوگا احساس تشنگی کرد و از نگهبانی که هر از گاهی صدای قدم زدنش رو میشندید درخواست آب کرد و ....
پارت : ۱۳
مرد : خب ، من ...
کوک : صبر کنید صبر کنید منم میخوام بشنوم!
مرد : تو دیگه چرا بیداری؟
کوک : با سر و صداتون بیدار شدم!
شوگا : چه جالب حالا قراره دو به یک بازی کنیم؟
کوک : تا تهش باهاتم رفیق
مرد پرید وسط حرف شوگا و کوک و گفت : بسه بسه ... ما بازی نمیکنیم شما می خوابید تا برسیم به جایی که باید بریم
کوک : نه بابا؟
شوگا : نمیدونستی باید حداقل دو تا آمپول بهمون بزنی تا کامل بیهوش شیم؟ درضمن ما با تو هیچ جایی نمیآیم!
مرد خنده ای بلند کرد و گفت : آره نمیاید البته تا وقتی که پای ا.ت نیاد وسط!
مرد تفنگش رو روی شقیقه های ا.ت گذاشته بود و دوباره خندید و ادامه داد: خب شوگا قانع شدی؟
اگه اون مرد میخواست روی نقطه ضعف شوگا دست بزاره و تهدیدش کنه ، خوب تونسته بود اینکارو کنه چون شوگا به شدت عاشق کسی بود که زیر تفنگ اون مرد در خطر مرگ بود!
شوگا آروم تفنگش رو پایین آورد و گفت : باشه قبوله ...مرد ماشین رو به حاشیه جاده کشوند کوک متوجه این موضوع شد ولی شوگا حواسش فقط به ا.ت بود
کوک خطاب به شوگا گفت : شوگا ..
شوگا : ساکت باش کوک !
کوک : اما ...
شوگا : ساکت باششش !
مرد ماشین رو نگه داشت که توجه شوگا جلب شد
شوگا : چیکار می...
حرف شوگا با کشیده شدنش توسط اون مرد نصفه موند مرد زور به شدت زیادی داشت و سر شوگا رو زیر بازو اش گذاشت و گفت : کوک بیا نزدیک تا این رفیقتو نکشتم! خندید و ادامه داد : نمیدونستید نباید بهم اطلاعات بدین؟
کوک آروم اومد صندلی جلو و مرد با اون دستش محکم سوزن آمپولی رو توی گردنش زد کوک آخی کوتاه گفت و چشماش بسته شد .. شوگا خودشو از دست مرد در آورد ولی مرد سریعا تفنگش رو به سمت سر ا.ت نشانه گرفت و فریاد زد : شوگا یا میای نزدیک و آمپول رو قبول میکنی یا با مرگ ا.ت کنار میای!
شوگا سریعا اومد نزدیک و مرد محکم آمپول رو به شوگا زد و شوگا چشماش سیاهی رفت ولی هنوز هوشیار بود و آخرین چیزی که شنید حرف اون مرد بود در حالی که میخندید گفت : اوه اوه عشق چه کارا که نمیکنه با آدم... !
و چشمای شوگا بسته شد
تقریبا چند ساعت گذشت و شوگا چشماش رو باز کرد ولی فرقی نداشت چون روی سرش سرپوشی وحشتناک کشیده بودند سرپوشی که دورش مثل قلاده در گردن چفت و بسته میشد شوگا با لمس اینو فهمیده بود ولی چون تا به حال همچین چیزی رو ندیده بود حدس زد احتمالا افراد زیادی رو به اسارت میگیرند و این را برای خودشان درست کردند هیچ نوری وارد سرپوش شوگا نمیشد و اون هیچ اطلاعاتی از محیط پیرامونش نداشت و البته از کسانی که اونو به اینجا آورده بود ولی از رطوبت اونجا و هوای شرجی حدس زد که درون غار هستش شوگا احساس تشنگی کرد و از نگهبانی که هر از گاهی صدای قدم زدنش رو میشندید درخواست آب کرد و ....
۵.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.