فیک فرشته اکتای
«فرشته اکتای»
#پارت_۱۰
ات:+. تهیونگ:_
+: ای بابا ین مردک چرا ولم نمیکنه خون خوشمزه دیگه کجاشه من یه اشتباهی کردم اومدم تو این عمارت و با این دیوونه و خواهرش آشنا شدم ای خدایا ولم نمیکنه عجب زوری هم داره مرتیکه خر. ای بابا مردم روستا معطل موندن ولم کن برم دنبال کارم چه جفتی چه زنی منو مسخره کردی آخه خدا بگم چیکارتون نکنه جادوگر چیه مگه هزار سال پیشه که بتونیم جادو کنیم الان واقعاً تو چند سالته؟؟داشتم همه اینا رو پشت سر هم تو ذهنم مرور میکردم که یهو نفسایی رو روی گردنم حس کردم. یا ابرفز چقدم نفساش گرمه سوختم مامان
+:«ای بابا ولم کن دیگه چسبیده ولم نمیکنه گرمم شد ولم کن آقای محترم دستتو بردار از دورم اینقدر فشارم دادی الان دل و رودم میریزه بیرون فکر نکنم دکترای شما بتونن منو معالجه کنن.»
+: هوف خدایا شکرت بالاخره ولم کرد خیلی آروم دستشو از دور کمرم شل کرد خواستم بدم برم بیرون از اتاق پیش خواهرش که بازومو گرفت و توی حرکت سامورایی منو انداخت رو صندلی که کنار تخت بود. ریزه میزه بودن همینه ها هر کی از راه میرسه با یه هول میتونه از اینور به اونورت کنه حالا هم این مرتیکه هرکول که حتی از یه آدم عادی هم خیلی بزرگتره با یه حرکت دست که نه ولی حتی با یه فوت میتونه منو جابجا کنه ین در حالیه که من حتی نمیتونم انگشت کوچیکشو بگیرم توی دستم از بس بزرگه اصلاً صبر کن ببینم من توی این موقعیت جدی که موضوع مرگ و زندگیه را دارم به این چیزا فکر میکنم؟؟یه نگاه بهش کردم دیدم خیره شده به من و جذابیت بیش از حدم. و رفته تو فکر وای ننه داماد دار شدی رفت اونم چه دامادی یه جذاب لعنتی و به اصطلاح دافففف. انگار واجب شد حتماً به یه روانشناس سر بزنم چون من بیماری خود درگیری گرفتم تو یه تصمیم یهویی یک جیغ خیلی بلند کشیدم که گوشهای خودم کر شد. تهیونگ با بهت و چشمای گشاد شده اول به من نگاه کرد بعد به در اتاق که با صدای خیلی بدی به دیوار خورد
نویسنده: وقتی خود درگیری واضح داری😐😐
#پارت_۱۰
ات:+. تهیونگ:_
+: ای بابا ین مردک چرا ولم نمیکنه خون خوشمزه دیگه کجاشه من یه اشتباهی کردم اومدم تو این عمارت و با این دیوونه و خواهرش آشنا شدم ای خدایا ولم نمیکنه عجب زوری هم داره مرتیکه خر. ای بابا مردم روستا معطل موندن ولم کن برم دنبال کارم چه جفتی چه زنی منو مسخره کردی آخه خدا بگم چیکارتون نکنه جادوگر چیه مگه هزار سال پیشه که بتونیم جادو کنیم الان واقعاً تو چند سالته؟؟داشتم همه اینا رو پشت سر هم تو ذهنم مرور میکردم که یهو نفسایی رو روی گردنم حس کردم. یا ابرفز چقدم نفساش گرمه سوختم مامان
+:«ای بابا ولم کن دیگه چسبیده ولم نمیکنه گرمم شد ولم کن آقای محترم دستتو بردار از دورم اینقدر فشارم دادی الان دل و رودم میریزه بیرون فکر نکنم دکترای شما بتونن منو معالجه کنن.»
+: هوف خدایا شکرت بالاخره ولم کرد خیلی آروم دستشو از دور کمرم شل کرد خواستم بدم برم بیرون از اتاق پیش خواهرش که بازومو گرفت و توی حرکت سامورایی منو انداخت رو صندلی که کنار تخت بود. ریزه میزه بودن همینه ها هر کی از راه میرسه با یه هول میتونه از اینور به اونورت کنه حالا هم این مرتیکه هرکول که حتی از یه آدم عادی هم خیلی بزرگتره با یه حرکت دست که نه ولی حتی با یه فوت میتونه منو جابجا کنه ین در حالیه که من حتی نمیتونم انگشت کوچیکشو بگیرم توی دستم از بس بزرگه اصلاً صبر کن ببینم من توی این موقعیت جدی که موضوع مرگ و زندگیه را دارم به این چیزا فکر میکنم؟؟یه نگاه بهش کردم دیدم خیره شده به من و جذابیت بیش از حدم. و رفته تو فکر وای ننه داماد دار شدی رفت اونم چه دامادی یه جذاب لعنتی و به اصطلاح دافففف. انگار واجب شد حتماً به یه روانشناس سر بزنم چون من بیماری خود درگیری گرفتم تو یه تصمیم یهویی یک جیغ خیلی بلند کشیدم که گوشهای خودم کر شد. تهیونگ با بهت و چشمای گشاد شده اول به من نگاه کرد بعد به در اتاق که با صدای خیلی بدی به دیوار خورد
نویسنده: وقتی خود درگیری واضح داری😐😐
۴۰۱
۰۵ دی ۱۴۰۳