قلب من با تو می تپد🤎🧡
قلب من با تو می تپد🤎🧡
قسمت دوم: خجالت
دازای به سمت چویا رفت تا بزنتش اما ....
یه نفر دازای رو هول داد و( عکس بالا *ورق بزن*)
دازای سریع خودش رو کشید به عقب و تا میخواست بگه ببخشید
چویا گفت:چه گوهی خوردی؟
دازای :ا..ا... از قسط نبود...
چویا و دازای هر دوشون سرخ شده بودن و تا یک ساعت ساکت بودن
بعد از یک ساعت به ایستگاه توکیو رسیدن و در ها باز شد
چویا : واوووو
دازای : *خنده*
چویا :خفه شو هنوز اون حرکتتون فراموش نکردم
دازای : من که گفتم از قسط.....
*یه دختر اومد و پرید وسط حرف دازای*
دختره به چویا گفت: به شهر ما خوش امدید شما مهمونای ویژه ما هستید بفرمایید هتل
چویا:تو کی هستی؟
دختره: ببخشید حواسم نبود خودمو معرفی کنم
من کیم یونگ هی هستم میتونید صدام کنید یونگ
دازای : منتظر چی هستی راهو نشونمون بده دیگه باکا
شبِ روز بعد🪶🖤
از زبان دازای
شب بود وقتی از روی تحتم بلند شدم تا برم دستشویی دیدم
چویا با اون دختره داره حرف میزنه و اون دختره صورتش سرخ شده
منم حرفاشو لب خونی کردم اون میگفت: اوم چو.. چو... چویا
م...م....من دوستت دارم
یه حسی بهم دست داد یه حسی شبیه حسودی....
ناخود آگاد رفتم جلو ولی تا میخواستم دست چویا رو بگیرم چویا گفت : باشه قبوله
دختره از خوشحالی داشت میمرد
منم با صورتی غمگین رفتم توی اتاقم
لحظه ای بعد چویا امد اتاقم گفت......
__________________
خوب اینم از پارت دوم🫧⚡
امیدوارم خوشتون امده باشه لطفا لایک و فالو کنید تا انرژی بگیرم:)💗🌊
قسمت دوم: خجالت
دازای به سمت چویا رفت تا بزنتش اما ....
یه نفر دازای رو هول داد و( عکس بالا *ورق بزن*)
دازای سریع خودش رو کشید به عقب و تا میخواست بگه ببخشید
چویا گفت:چه گوهی خوردی؟
دازای :ا..ا... از قسط نبود...
چویا و دازای هر دوشون سرخ شده بودن و تا یک ساعت ساکت بودن
بعد از یک ساعت به ایستگاه توکیو رسیدن و در ها باز شد
چویا : واوووو
دازای : *خنده*
چویا :خفه شو هنوز اون حرکتتون فراموش نکردم
دازای : من که گفتم از قسط.....
*یه دختر اومد و پرید وسط حرف دازای*
دختره به چویا گفت: به شهر ما خوش امدید شما مهمونای ویژه ما هستید بفرمایید هتل
چویا:تو کی هستی؟
دختره: ببخشید حواسم نبود خودمو معرفی کنم
من کیم یونگ هی هستم میتونید صدام کنید یونگ
دازای : منتظر چی هستی راهو نشونمون بده دیگه باکا
شبِ روز بعد🪶🖤
از زبان دازای
شب بود وقتی از روی تحتم بلند شدم تا برم دستشویی دیدم
چویا با اون دختره داره حرف میزنه و اون دختره صورتش سرخ شده
منم حرفاشو لب خونی کردم اون میگفت: اوم چو.. چو... چویا
م...م....من دوستت دارم
یه حسی بهم دست داد یه حسی شبیه حسودی....
ناخود آگاد رفتم جلو ولی تا میخواستم دست چویا رو بگیرم چویا گفت : باشه قبوله
دختره از خوشحالی داشت میمرد
منم با صورتی غمگین رفتم توی اتاقم
لحظه ای بعد چویا امد اتاقم گفت......
__________________
خوب اینم از پارت دوم🫧⚡
امیدوارم خوشتون امده باشه لطفا لایک و فالو کنید تا انرژی بگیرم:)💗🌊
۷.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.