عشق یا نفرت (پارت ۳۰)
_خب بچه ها باید با نویسندتون خدافظی کنید داره میمیره لحظه مرگش اومده براتون پارت بنویسه بعد بمیره_
نتایج امتحان :
آنیسا اول
آنیا دوم
دامیان سوم
و بکی هم چهارم
دامیان رو به آنیا میکنه : چرا من پایین تر از تو شدم؟
آنیا : آنیا نمیدونه..
آنیسا : من چه همه رو صد گرفتم
بکی : رتبه من تغییری نکرده
آنیسا : راستی میخواید با کی برقصید؟ من هیچ کس
بکی : منم همینطور.. (من دوست دارم با لوید ساما برقصم...)
آنیسا زد تو سرش
آنیا : من که نمیدونم.. منم شاید هیچکس... شایدم دامیان؟
دامیان : ...
آنیسا : دامیان تو چی؟
دامیان : من.. ام فکر کنم با آنیا
آنیا و دامیان = گوجه
بکی : حالا چیز خاصی نگفتید که بخواید قرمز شید.. حداقل دستای همو میگرفتید بعدش
*بچه ها من حس میکنم زیادی دارم کشش میدم برای همین ی پرش زمانی میکنم به ۱۵ سالگی آنیا و ۱۶ سالگی بقیه*
---ساعت ۴ بعد از ظهر
آنیسا : خب من دارم میرم ماموریت... کسی میاد یا تنها برم؟
بکی : من که نمیام
آنیا چشماش برق زد : من میام
آنیسا : پس پاشو بریم
-- اونا رفتن به محل ماموریت --
آنیسا : خب ماموریت مون اینه که هم اون بمب رو خنثی کنیم هم این ادم رو بکشیم.. تا جایی که میدونم اون خودش ی قاتله
یهو ی نفر از ناکجا اباد پیداش شد : سلام سلام.. پس باید شما رو بکشم
اون سریع پنج تا تیغ پرت کرد به سمتشون که دقیقا اگه تکون میخوردن میخورد تو قلبشون و میمردن
بعد از دو دقیقه بلاخره آنیسا موفق شد به دشمنشون در حدی نزدیک بشه که شاید بتونه اونو بکشه، ولی همین که اومد نابودش کنه پرت شد به سمت دیوار و همچین محکم خورد به دیوار که سرش خون اومد و ی خورده بیهوش مانند شد ولی بلند شد : من تسلیم نمیشم!
یهو یکی از پشت آنیسا رو گرفت و چاقو رو نزدیک گردنش گرفت و آنیسا هیچکار نمیتونست بکنه..
همچنان دشمن اصلیشون به سمت آنیا یه خنجر پرتاب کرد و چون آنیا حواسش به آنیسا پرت شده بود نتونست جا خالی بده و خورد تو قلبش و بیهوش شد افتاد زمین
.
.
.
.
.
.
.
.
آنیا کلمات آخرش رو به زبون اورد : خیلی دوست دارم.. این پیاممو به بکی و دامیان هم برسون.. البته اگه خودت زنده موندی
اون کسی که آنیسا رو گرفته بود یکم چاقو رو رو گردنش فشار داد و....
.
.
---------------
خب دیگه با نویسندتون خدافظی کنید داره میره ..
بای
فردا نمیتونم پارت بدم شاید چند دقیقه دیگه دوباره پارت نوشتم..
نتایج امتحان :
آنیسا اول
آنیا دوم
دامیان سوم
و بکی هم چهارم
دامیان رو به آنیا میکنه : چرا من پایین تر از تو شدم؟
آنیا : آنیا نمیدونه..
آنیسا : من چه همه رو صد گرفتم
بکی : رتبه من تغییری نکرده
آنیسا : راستی میخواید با کی برقصید؟ من هیچ کس
بکی : منم همینطور.. (من دوست دارم با لوید ساما برقصم...)
آنیسا زد تو سرش
آنیا : من که نمیدونم.. منم شاید هیچکس... شایدم دامیان؟
دامیان : ...
آنیسا : دامیان تو چی؟
دامیان : من.. ام فکر کنم با آنیا
آنیا و دامیان = گوجه
بکی : حالا چیز خاصی نگفتید که بخواید قرمز شید.. حداقل دستای همو میگرفتید بعدش
*بچه ها من حس میکنم زیادی دارم کشش میدم برای همین ی پرش زمانی میکنم به ۱۵ سالگی آنیا و ۱۶ سالگی بقیه*
---ساعت ۴ بعد از ظهر
آنیسا : خب من دارم میرم ماموریت... کسی میاد یا تنها برم؟
بکی : من که نمیام
آنیا چشماش برق زد : من میام
آنیسا : پس پاشو بریم
-- اونا رفتن به محل ماموریت --
آنیسا : خب ماموریت مون اینه که هم اون بمب رو خنثی کنیم هم این ادم رو بکشیم.. تا جایی که میدونم اون خودش ی قاتله
یهو ی نفر از ناکجا اباد پیداش شد : سلام سلام.. پس باید شما رو بکشم
اون سریع پنج تا تیغ پرت کرد به سمتشون که دقیقا اگه تکون میخوردن میخورد تو قلبشون و میمردن
بعد از دو دقیقه بلاخره آنیسا موفق شد به دشمنشون در حدی نزدیک بشه که شاید بتونه اونو بکشه، ولی همین که اومد نابودش کنه پرت شد به سمت دیوار و همچین محکم خورد به دیوار که سرش خون اومد و ی خورده بیهوش مانند شد ولی بلند شد : من تسلیم نمیشم!
یهو یکی از پشت آنیسا رو گرفت و چاقو رو نزدیک گردنش گرفت و آنیسا هیچکار نمیتونست بکنه..
همچنان دشمن اصلیشون به سمت آنیا یه خنجر پرتاب کرد و چون آنیا حواسش به آنیسا پرت شده بود نتونست جا خالی بده و خورد تو قلبش و بیهوش شد افتاد زمین
.
.
.
.
.
.
.
.
آنیا کلمات آخرش رو به زبون اورد : خیلی دوست دارم.. این پیاممو به بکی و دامیان هم برسون.. البته اگه خودت زنده موندی
اون کسی که آنیسا رو گرفته بود یکم چاقو رو رو گردنش فشار داد و....
.
.
---------------
خب دیگه با نویسندتون خدافظی کنید داره میره ..
بای
فردا نمیتونم پارت بدم شاید چند دقیقه دیگه دوباره پارت نوشتم..
۵.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.