عشق یا نفرت (پارت ۳۱)
اونی که آنیسا رو گرفته بود چاقو رو گردنش یکم بیشتر فشار داد
آنیسا به دستش که داشت آروم آروم محو میشد نگاه کرد و سریع ی حرکت زد و کسی که پشتش بود رو پرت کرد اونور
خنجرش رو در اورد و از پشت به دشمن اصلیشون ضربه زد و تقریبا ماموریت انجام داده شده بود و فقط بمب مونده بود
آنیسا ی نگاهی به آنیا انداخت و دید وقت نداره برای اینکه آنیا رو هم به بیمارستان برسونه هم بمب رو خنثی کنه برای همین آنیسا رفت دست آنیا رو گرفت و ی ورد خواند که وقت داشته باشه بمب رو خنثی کنه و آنیا رو به بیمارستان ببره
^حال آنیا رو تا حدودی بهتر کرد
*خلاصه تو بیمارستان
دامیان و بکی و لوید و یور رسیدن اونجا
بکی : چه خبره؟
آنیسا : فقط تو ماموریت بهش ضربه خورد
_خیلی آروم اینو میگه ⋀
دامیان : حالش یعنی خوب میشه؟
آنیسا به دستاش نگاه کرد که به حالت عادی برگشته بود : اره حتما که خوب میشه
یور : اره، دخترمون خیلی قویه
*خلاصه که ی دو روزی رو اونجا موندن به صورت شیفت، شبا آنیسا و بکی و یور صبح ها هم لوید و دامیان
.. صبح ..
دکتر رو به لوید کرد : دخترتون .. حالش بنظر خوب نمیاد.. هی نبضش کمتر میشه.. اما ما تمام تلاشمون رو میکنیم
دامیان تنها چیزی که اون لحظه به ذهنش میرسید این بود که به آنیسا زنگ بزنه که شاید با قدرتاش ی کاری بتونه بکنه برای همین به آنیسا زنگ زد و آنیسا هم رسید
آنیسا : چیزی شده؟
دامیان : بهتره ی کاری براش بکنی
ی پرستار : خانم به هوش اومدن میتونید ببینیدشون
همه وارد شدن و رفتن پیش آنیا
آنیا که بزور چشماشو باز کرده بود گفت: سلام... من کجام؟
دامیان : نگران نباش تو داخل بیمارستانی به زودی خوب میشی..
انیسا یاد حرف دیشب دکتر افتاد : حالش ممکنه خوب بشه، ولی زمان زیادی نیاز داره
آنیسا میخواست برای اولین بار از قدرتش استفاده کنه تا آنیا کامل حالش خوب بشه ، چون به احتمال ۷۰ درصد دکترا و پرستارا گفتن که زنده نمیمونه
..............
سعی کردم تو خماری تمومش کنم ✨
امروز خیلی سرحالم ی پارت دیگه هم میدم خوشحال باشید :)
گیلیگیلییی
آنیسا به دستش که داشت آروم آروم محو میشد نگاه کرد و سریع ی حرکت زد و کسی که پشتش بود رو پرت کرد اونور
خنجرش رو در اورد و از پشت به دشمن اصلیشون ضربه زد و تقریبا ماموریت انجام داده شده بود و فقط بمب مونده بود
آنیسا ی نگاهی به آنیا انداخت و دید وقت نداره برای اینکه آنیا رو هم به بیمارستان برسونه هم بمب رو خنثی کنه برای همین آنیسا رفت دست آنیا رو گرفت و ی ورد خواند که وقت داشته باشه بمب رو خنثی کنه و آنیا رو به بیمارستان ببره
^حال آنیا رو تا حدودی بهتر کرد
*خلاصه تو بیمارستان
دامیان و بکی و لوید و یور رسیدن اونجا
بکی : چه خبره؟
آنیسا : فقط تو ماموریت بهش ضربه خورد
_خیلی آروم اینو میگه ⋀
دامیان : حالش یعنی خوب میشه؟
آنیسا به دستاش نگاه کرد که به حالت عادی برگشته بود : اره حتما که خوب میشه
یور : اره، دخترمون خیلی قویه
*خلاصه که ی دو روزی رو اونجا موندن به صورت شیفت، شبا آنیسا و بکی و یور صبح ها هم لوید و دامیان
.. صبح ..
دکتر رو به لوید کرد : دخترتون .. حالش بنظر خوب نمیاد.. هی نبضش کمتر میشه.. اما ما تمام تلاشمون رو میکنیم
دامیان تنها چیزی که اون لحظه به ذهنش میرسید این بود که به آنیسا زنگ بزنه که شاید با قدرتاش ی کاری بتونه بکنه برای همین به آنیسا زنگ زد و آنیسا هم رسید
آنیسا : چیزی شده؟
دامیان : بهتره ی کاری براش بکنی
ی پرستار : خانم به هوش اومدن میتونید ببینیدشون
همه وارد شدن و رفتن پیش آنیا
آنیا که بزور چشماشو باز کرده بود گفت: سلام... من کجام؟
دامیان : نگران نباش تو داخل بیمارستانی به زودی خوب میشی..
انیسا یاد حرف دیشب دکتر افتاد : حالش ممکنه خوب بشه، ولی زمان زیادی نیاز داره
آنیسا میخواست برای اولین بار از قدرتش استفاده کنه تا آنیا کامل حالش خوب بشه ، چون به احتمال ۷۰ درصد دکترا و پرستارا گفتن که زنده نمیمونه
..............
سعی کردم تو خماری تمومش کنم ✨
امروز خیلی سرحالم ی پارت دیگه هم میدم خوشحال باشید :)
گیلیگیلییی
۵.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.