آن سوی آینه
آن سوی آینه
P1
(ویو ا.ت)
از خواب عمیقم که بعد از مدت ها اینطوری خوابیده بودم بیدار شدم
امروز اسباب کشی داریم
از اونجایی که بابا حسابی ور شکست شده باید بریم یه جای دور یه جایی که نه ما کسی رو بشناسیم و نه کسی ما رو بشناسه
خسته شدم ....خسته شدم از این زندگی....توی این چند ماه حسابی سرم شلوغ بود
از طرفی بچه های مدرسه برام قلدری میکردن...همون آدم هایی که تا قبل ورشکستگی بابا باهام دوست بودن ....یه آدم چقدر میتونه پول پرست باشه....
از طرفی هم طلبکار ها هر جا که گرفتم دنبالم میکردن و اذیتم میکردن
بالاخره میتونم بعد مدت ها به نفس راحت بکشم
از اتاقم بیرون اومدم
+ بابا من حاضرم ...
× باشه تا چند دقیقه دیگه راه میوفتیم
رفتم توی حیاط یه نگاهی به عمارت کردم ...دلم براش تنگ میشه
خونه که قراره بریم و توس زندگی کنیم زمین تا آسمون با اینجا فرق داره
اونجا یه خونه قدیمی که چند سالی هست کسی توش زندگی نکرده ...
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
به خونه رسیدیم
درس رو باز کردیم
گرد و غبار غلیظی توی هوا پراکنده بود
خونه جو سنگینی داشت
حتما به خاطر این بوده که کسی توش نیست
بالاخره باید تمیزش کنیم
رفتم تا به چرخی توی خونه بزنم
سه تا اتاق داشت
وارد یکی از اتاق ها شدم بنظرم این اتاق بهترین اتاقه
روی تاقچه اتاق یک چیزی بود که انگار یکی روش یه چیز مشکی انداخته بود
رفتم پارچه روش رو برداشتم
+ ( سرفه کردن )
خیلی خاک داشت
انگار یه آینه قدیمی بود
ولی...چقدر خوشگله
روی پایه های آینه طراحی های عجیبی بود
انگار یه فرشته بود که شاخ داشت
یا انگار....نمیدونم....انگار یه آدم که داره مجازات میشه...خیلی عجیب بود ولی در عین حال زیبا هم بود
شاید به بابا گفتم که نگهش دارم
تمام وسیله ها رو آوردیم توی خونه و با هم چیدیم
بالاخره شب شد
یه روز خسته کننده ای رو داشتم و الان خیلی خسته ام
+ مامان...من میرم بخوابم
÷ هوم اره برو
+ شب بخیر
×\÷ شب بخیر
رفتم توی اتاق
روی تخت نشستم
گوشیم رو به شارژ زدم و برق رو خاموش کردم
دراز کشیدم
چشمام رو روی هم گذاشتم
داشت کم کم خوابم میبرد اما....انگار ...انگار....یه چیزی...چطوری بگم ....انگار یکی....داره نگام میکنه...
P1
(ویو ا.ت)
از خواب عمیقم که بعد از مدت ها اینطوری خوابیده بودم بیدار شدم
امروز اسباب کشی داریم
از اونجایی که بابا حسابی ور شکست شده باید بریم یه جای دور یه جایی که نه ما کسی رو بشناسیم و نه کسی ما رو بشناسه
خسته شدم ....خسته شدم از این زندگی....توی این چند ماه حسابی سرم شلوغ بود
از طرفی بچه های مدرسه برام قلدری میکردن...همون آدم هایی که تا قبل ورشکستگی بابا باهام دوست بودن ....یه آدم چقدر میتونه پول پرست باشه....
از طرفی هم طلبکار ها هر جا که گرفتم دنبالم میکردن و اذیتم میکردن
بالاخره میتونم بعد مدت ها به نفس راحت بکشم
از اتاقم بیرون اومدم
+ بابا من حاضرم ...
× باشه تا چند دقیقه دیگه راه میوفتیم
رفتم توی حیاط یه نگاهی به عمارت کردم ...دلم براش تنگ میشه
خونه که قراره بریم و توس زندگی کنیم زمین تا آسمون با اینجا فرق داره
اونجا یه خونه قدیمی که چند سالی هست کسی توش زندگی نکرده ...
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
به خونه رسیدیم
درس رو باز کردیم
گرد و غبار غلیظی توی هوا پراکنده بود
خونه جو سنگینی داشت
حتما به خاطر این بوده که کسی توش نیست
بالاخره باید تمیزش کنیم
رفتم تا به چرخی توی خونه بزنم
سه تا اتاق داشت
وارد یکی از اتاق ها شدم بنظرم این اتاق بهترین اتاقه
روی تاقچه اتاق یک چیزی بود که انگار یکی روش یه چیز مشکی انداخته بود
رفتم پارچه روش رو برداشتم
+ ( سرفه کردن )
خیلی خاک داشت
انگار یه آینه قدیمی بود
ولی...چقدر خوشگله
روی پایه های آینه طراحی های عجیبی بود
انگار یه فرشته بود که شاخ داشت
یا انگار....نمیدونم....انگار یه آدم که داره مجازات میشه...خیلی عجیب بود ولی در عین حال زیبا هم بود
شاید به بابا گفتم که نگهش دارم
تمام وسیله ها رو آوردیم توی خونه و با هم چیدیم
بالاخره شب شد
یه روز خسته کننده ای رو داشتم و الان خیلی خسته ام
+ مامان...من میرم بخوابم
÷ هوم اره برو
+ شب بخیر
×\÷ شب بخیر
رفتم توی اتاق
روی تخت نشستم
گوشیم رو به شارژ زدم و برق رو خاموش کردم
دراز کشیدم
چشمام رو روی هم گذاشتم
داشت کم کم خوابم میبرد اما....انگار ...انگار....یه چیزی...چطوری بگم ....انگار یکی....داره نگام میکنه...
- ۸.۳k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط