طوفان عشق پارت چهل و هفت مهدیه عسگری
#طوفان_عشق #پارت_چهل_و_هفت #مهدیه_عسگری
چهار روز دیگه هم گذشت....نه من حوصله داشتم و نه آرمین.....اکثر اوقات توی اتاق بودم و یا در حال تماشای درو دیوار بودم یا گریه......
آرمینم بخاطر دعوایی که با آراد کرده بود اصلا حوصله نداشت و دیگه به پر و پام نمی پیچید و از این نظر خدارو شکر میکردم.....
نصفه شب بود که با باز شدن در اتاق چشمام و باز کردم.....
با دیدن سایه ی مرد هیکلی وحشت کردم و از روی تخت بلند شد و ولی کمی که اومد جلو و نور ماه روش افتاد فهمیدم کسی نیست جز آرمین.....
معلوم بود حالت طبیعی نداره چون تلو تلو میخورد و بوی مشروبی هم که خورده بود کل اتاق و برداشته بود.....
دروغ چرا یکم ترسیدم....این همین جوری نزده میرقصه چه برسه به اینکه مستم بکنه.....
با صدایی که می لرزید گفتم:ب.برو بیرون...اینجا چ.چی میخای؟!....میخام بخوابم گمشو بیرون.....
با شنیدن حرفام بلند زد زیر خنده.....جوری که حس کردم دیوارها لرزیدن.....یه خندیدن عادی نه.....با خشم و غم می خندید...
جیغ زدم:نصفه شب اومدی تو اتاقم منو بیدار کردی بخندی؟!...برو بیرون تو اتاق خودت هرچقدر میخوای بخند.....
چند شبی بود اتاقامونو جدا کرده بودیم....
ما متعادل به سمتم اومد که داد زدم:کثافت عوضی تو حالت طبیعی نداری گمشو بیرووووون....
خیمه زد روم که حس کردم الانه که از ترس سکته کنم.....با چشمای گشاد شده به چشمای مشکی غرق در خونش خیره شدم و لرزون گفتم:چکار داری میکنی؟!......
(شب بازم پارت داریم😍 🤗 )
چهار روز دیگه هم گذشت....نه من حوصله داشتم و نه آرمین.....اکثر اوقات توی اتاق بودم و یا در حال تماشای درو دیوار بودم یا گریه......
آرمینم بخاطر دعوایی که با آراد کرده بود اصلا حوصله نداشت و دیگه به پر و پام نمی پیچید و از این نظر خدارو شکر میکردم.....
نصفه شب بود که با باز شدن در اتاق چشمام و باز کردم.....
با دیدن سایه ی مرد هیکلی وحشت کردم و از روی تخت بلند شد و ولی کمی که اومد جلو و نور ماه روش افتاد فهمیدم کسی نیست جز آرمین.....
معلوم بود حالت طبیعی نداره چون تلو تلو میخورد و بوی مشروبی هم که خورده بود کل اتاق و برداشته بود.....
دروغ چرا یکم ترسیدم....این همین جوری نزده میرقصه چه برسه به اینکه مستم بکنه.....
با صدایی که می لرزید گفتم:ب.برو بیرون...اینجا چ.چی میخای؟!....میخام بخوابم گمشو بیرون.....
با شنیدن حرفام بلند زد زیر خنده.....جوری که حس کردم دیوارها لرزیدن.....یه خندیدن عادی نه.....با خشم و غم می خندید...
جیغ زدم:نصفه شب اومدی تو اتاقم منو بیدار کردی بخندی؟!...برو بیرون تو اتاق خودت هرچقدر میخوای بخند.....
چند شبی بود اتاقامونو جدا کرده بودیم....
ما متعادل به سمتم اومد که داد زدم:کثافت عوضی تو حالت طبیعی نداری گمشو بیرووووون....
خیمه زد روم که حس کردم الانه که از ترس سکته کنم.....با چشمای گشاد شده به چشمای مشکی غرق در خونش خیره شدم و لرزون گفتم:چکار داری میکنی؟!......
(شب بازم پارت داریم😍 🤗 )
۵.۲k
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.